غزل شماره ۲۹۵۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ای آنك جان ما را در گلشكر كشیدی
چون جان و دل ببردی خود را تو دركشیدی
ما را چو سایه دیدی از پای درفتاده
جانا چو سرو سركش از سایه سر كشیدی
چون سیل در كهستان ما سو به سو دوانه
اندر پیت تو خیمه سوی دگر كشیدی
تو آن مهی كه هر كو آمد به خرمن تو
مانند آفتابش در كان زر كشیدی
كشتی ز رشك ما را باری چو اشك ما را
از چشم خود میفكن چون در نظر كشیدی
بر عاشقت ز صد سو از خلق زخم آید
از لطف و رحمت خود پیشش سپر كشیدی
یك قوم را به حیلت بستی به بند زرین
یك قوم را به حجت اندر سفر كشیدی
آوه كه شد فضولی در خون چند گولی
رحمی بكن بر آن كش در شور و شر كشیدی
از چشم عاشقانت شب خواب شد رمیده
زیرا كه بی‌دلان را وقت سحر كشیدی
ای عشق دل نداری تا كه دلت بسوزد
خود جمله دل تو داری دل را تو بركشیدی
بس كن كه نقل عیسی از بیخودی و مستی
در آخر ستوران در پیش خر كشیدی

خرمنخوابرحمتسایهسحرعاشقعشقلطفمستچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید