غزل شماره ۲۸۲۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
چو به شهر تو رسیدم تو ز من گوشه گزیدی
چو ز شهر تو برفتم به وداعیم ندیدی
تو اگر لطف گزینی و اگر بر سر كینی
همه آسایش جانی همه آرایش عیدی
سبب غیرت توست آنك نهانی و اگر نی
همه خورشید عیانی كه ز هر ذره پدیدی
تو اگر گوشه بگیری تو جگرگوشه و میری
و اگر پرده دری تو همه را پرده دریدی
دل كفر از تو مشوش سر ایمان به میت خوش
همه را هوش ربودی همه را گوش كشیدی
همه گل‌ها گرو دی همه سرها گرو می
تو هم این را و هم آن را ز كف مرگ خریدی
چو وفا نبود در گل چو رهی نیست سوی كل
همه بر توست توكل كه عمادی و عمیدی
اگر از چهره یوسف نفری كف ببریدند
تو دو صد یوسف جان را ز دل و عقل بریدی
ز پلیدی و ز خونی تو كنی صورت شخصی
كه گریزد به دو فرسنگ وی از بوی پلیدی
كنیش طعمه خاكی كه شود سبزه پاكی
برهد او ز نجاست چو در او روح دمیدی
هله ای دل به سما رو به چراگاه خدا رو
به چراگاه ستوران چو یكی چند چریدی
تو همه طمع بر آن نه كه در او نیست امیدت
كه ز نومیدی اول تو بدین سوی رسیدی
تو خمش كن كه خداوند سخن بخش بگوید
كه همو ساخت در قفل و همو كرد كلیدی

امیدخداخورشیدسبزهسخنعقللطفوفاچهره


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید