ای ساقیی كه آن می احمر گرفتهای
وی مطربی كه آن غزل تر گرفتهای
ای دلبری كه ساقی و مطرب فنا شدند
تا تو نقاب از رخ عبهر گرفتهای
ای میر مجلسی كه تو را عشق نام گشت
این چه قیامت است كه از سر گرفتهای
ای خم خسروان كه تو داروی هر غمی
رنجور نیستی تو چرا سر گرفتهای
جانی است بس لطیف و جهانی است بس ظریف
وین هر دو پرده را ز میان برگرفتهای
از جان و از جهان دل عاشق ربودهای
الحق شكار نازك و لاغر گرفتهای
ای آنك تو شكار چنین دام گشتهای
ملك هزار خسرو و سنجر گرفتهای
در عین كفر جوهر ایمان ربودهای
در دوزخی و جنت و كوثر گرفتهای
ای عارفی كه از سر معروف واقفی
وی سادهای كه رنگ قلندر گرفتهای
در بحر قلزمی و تو را بحر تا به كعب
در آتشی و خوی سمندر گرفتهای
ای گل كه جامهها بدریدی ز عاشقی
تا خانهای میانه شكر گرفتهای
ای باد از تكبر پرهیز كن ز مشك
چون بوی آن دو زلف معنبر گرفتهای
ای غمزههات مست چو ساقی تویی بده
یك دم خمش مباد چو ساغر گرفتهای
بهر نثار مفخر تبریز شمس دین
ای روی زرد سكه زرگر گرفتهای