غزل شماره ۲۷۸۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
پیش شمع نور جان دل هست چون پروانه‌ای
در شعاع شمع جانان دل گرفته خانه‌ای
سرفرازی شیرگیری مست عشقی فتنه‌ای
نزد جانان هوشیاری نزد خود دیوانه‌ای
خشم شكلی صلح جانی تلخ رویی شكری
من بدین خویشی ندیدم در جهان بیگانه‌ای
با هزاران عقل بینا چون ببیند روی شمع
پر او در پای پیچد درفتد مستانه‌ای
خرمن آتش گرفته صحن صحراهای عشق
گندم او آتشین و جان او پیمانه‌ای
نور گیرد جمله عالم بر مثال كوه طور
گر بگویم بی‌حجاب از حال دل افسانه‌ای
شمع گویم یا نگاری دلبری جان پروری
محض روحی سروقدی كافری جانانه‌ای
پیش تختش پیرمردی پای كوبان مست وار
لیك او دریای علمی حاكمی فرزانه‌ای
دامن دانش گرفته زیر دندان‌ها ولیك
كلبتین عشق نامانده در او دندانه‌ای
من ز نور پیر واله پیر در معشوق محو
او چو آیینه یكی رو من دوسر چون شانه‌ای
پیر گشتم در جمال و فر آن پیر لطیف
من چو پروانه در او او را به من پروانه‌ای
گفتم آخر ای به دانش اوستاد كائنات
در هنر اقلیم‌هایی لطف كن كاشانه‌ای
گفت گویم من تو را ای دوربین بسته چشم
بشنو از من پند جانی محكمی پیرانه‌ای
دانش و دانا حكیم و حكمت و فرهنگ ما
غرقه بین تو در جمال گلرخی دردانه‌ای
چون نگه كردم چه دیدم آفت جان و دلی
ای مسلمانان ز رحمت یاریی یارانه‌ای
این همه پوشیده گفتی آخر این را برگشا
از حسودان غم مخور تو شرح ده مردانه‌ای
شمس حق و دین تبریزی خداوندی كز او
گشت این پس مانده اندر عشق او پیشانه‌ای

آتشافسانهامانتبریزجانانجهانحجابحسودخداخرمندامندانشدردانهدیوانهرحمتسوداشمعشوقصحراعشقعقلفسانه‌لطفمستمعشوقنگارپیمانچشمیاران


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید