غزل شماره ۲۹۷۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
هر روز بامداد به آیین دلبری
ای جان جان جان به من آیی و دل بری
ای كوی من گرفته ز بوی تو گلشنی
وی روی من گرفته ز روی تو زرگری
هر روز باغ دل را رنگی دگر دهی
اكنون نماند دل را شكل صنوبری
هر شب مقام دیگر و هر روز شهر نو
چون لولیان گرفته دل من مسافری
این شهسوار عشق قطاریق می‌رود
حیران شدم ز جستن این اسب لاغری
از برق و آب و باد گذشته‌ست سم او
آن جا كه سم او است نه خشكی است و نه تری
راهی كه فكر نیز نیارد در او شدن
شیران شرزه را رود از دل دلاوری
چه شیر كسمان و زمین زین ره مهیب
از سر به وقت عرض نهادند لمتری
از هیبت قدر بنهادند رو به جبر
وز بیم رهزنان نگزیدند رهبری
آری جنون ساعه شرط شجاعت است
با مایه خرد نكند هیچ كس نری
تا باخودی كجا به صف بیخودان رسی
تا بر دری چگونه صف هجر بردری
ای دل خیال او را پیش آر و قبله ساز
قانع مشو از او به مراعات سرسری
قانع چرا شدی به یكی صورتت كه داد
پنداشتی مگر كه همین یك مصوری
خاموش باش طبل مزن وقت حمله شد
در صف جنگ آی اگر مرد لشكری

حیرانخیالزمینصنوبرعشقگلشن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید