غزل شماره ۲۴۴۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
یك ساعت ار دو قبلكی از عقل و جان برخاستی
این عقل ما آدم بدی این نفس ما حواستی
ور آدم از ایوان دل درنامدی در آب و گل
تدریس با تقدیس او بالاتر از اسماستی
ور لانسلم گوی ظن اسلمت گفتی چون خلیل
نفس چو سایه سرنگون خورشید سربالاستی
ور هستی تن لا شدی این نفس سربالا شدی
بعد از تمامی لا شدن در وحدت الاستی
گر ضعف و سستی نیستی در دیده خفاش تن
بر جای یك خورشید صد خورشید جان افزاستی
گر نیك و بد نزد خدا یك سان بدی در ابتلا
با جبرئیل ماه رو ابلیس هم سیماستی
ور رازدارستی بشر پیدا نكردی خیر و شر
هر چه كه ناپیداستش بر وی همه پیداستی
این حس چون جاسوس ما شد بسته و محبوس ما
چون می‌نبیند اصل را ای كاشكی اعماستی
بنشسته حس نفس خس نزدیك كاسه چون مگس
گر كاسه نگزیدی مگس در حین مگس عنقاستی
استاره‌ها چون كاس‌ها مانند زرین طاس‌ها
آراستش بر طامعان ای كاشكی ناراستی
خاموش باش اندیشه كن كز لامكان آید سخن
با گفت كی پردازیی گر چشم تو آن جاستی
از شمس تبریزی ببین هر ذره را نور یقین
گر ذوق در گفتن بدی هر ذره‌ای گویاستی

اندیشهتبریزخداخورشیددیدهسایهسخنعقلهستیچشمیقین


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید