غزل شماره ۲۴۴۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ای داده جان را لطف تو خوشتر ز مستی حالتی
خوشتر ز مستی ابد بی‌باده و بی‌آلتی
یك ساعتی تشریف ده جان را چنان تلطیف ده
آن ساعتی پاك از كی و تا كی عجایب ساعتی
شاهنشه یغماییی كز دولت یغمای تو
یاغی به شادی منتظر تا كی كنی تو غارتی
جان چون نداند نقش خود یا عالم جان بخش خود
پا می نداند كفش خود كان لایق است و بابتی
پا را ز كفش دیگری هر لحظه تنگی و شری
وز كفش خود شد خوشتری پا را در آن جا راحتی
جان نیز داند جفت خود وز غیب داند نیك و بد
كز غیب هر جان را بود درخورد هر جان ساحتی
جانی كه او را هست آن محبوس از آن شد در جهان
چون نیست او را این زمان از بهر آن دم طاقتی
چون شاه زاده طفل بد پس مخزنش بر قفل بد
خلعت نهاده بهر او تا بركشد او قامتی
تو قفل دل را باز كن قصد خزینه راز كن
در مشكلات دو جهان نبود سالت حاجتی
خمخانه مردان دل است وز وی چه مستی حاصل است
طفلی و پایت در گل است پس صبر كن تا غایتی
تا غایتی كز گوشه‌ای دولت برآرد جوشه‌ای
از دور گردی خاسته تابان شده یك رایتی
بنوشته بر رایت كه این نقش خداوند شمس دین
از مفخر تبریز و چین اندر بصیرت آیتی

بادهتبریزجهانخدادولتراحتصبرطاقتلطفمستچین


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید