غزل شماره ۲۸۰۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گشت جان از صدر شمس الدین یكی سوداییی
در درون ظلمت سودا را داناییی
یك بلندی یافت بختم در هوای شمس دین
كز ورای آن نباشد وهم را گنجاییی
مایه سودا در این عشقم چنان بالا گرفت
كز سر سودا نداند پستی از بالاییی
موج سودا و جنونی كز هوای او بخاست
بر سر آن موج چون خاشاك من هرجاییی
عقل پابرجای من چون دید شور بحر او
با چنین شوری ندارد عقل كل تواناییی
مصحف دیوانگی دیدم بخواندم آیتی
گشت منسوخ از جنونم دانش و قراییی
عشق یكتا دزد شب رو بود اندر سینه‌ها
عقل را خفته بگیرد دزددش یكتاییی
پیش از این سودا دل و جان عاقل رای خودند
بعد از آن غرقاب كی باشد تو را خودراییی
رو تو در بیمارخانه عاشقی تا بنگری
هر طرف دیوانه جانی هر سوی شیداییی
دوش دیدم عشق را می‌كرد از خون سرشك
بر سر بام دلم از هجر خون انداییی
هست مر سودای عاشق را دلا این خاصیت
گر چه او پستی رود باشد بر آن بالاییی
گرد دارایی جان مظلم ناپایدار
گشت جان پایداری از چنان داراییی
یك دمی مرده شو از جمله فضولی‌ها ببین
هر نفس جان بخشیی هر دم مسیح آساییی
یك نفس در پرده عشقش چو جانت غسل كرد
همچو مریم از دمی بینی تو عیسی زاییی
چون بزادی همچو مریم آن مسیح بی‌پدر
گردد این رخسار سرخت زعفران سیماییی
نام مخدومی شمس الدین همی‌گو هر دمی
تا بگیرد شعر و نظمت رونق و رعناییی
خون ببین در نظم شعرم شعر منگر بهر آنك
دیده و دل را به عشقش هست خون پالاییی
خون چو می‌جوشد منش از شعر رنگی می‌دهم
تا نه خون آلود گردد جامه خون آلاییی
من چو جانداری بدم در خدمت آن پادشاه
اینك اكنون در فراقش می‌كنم جان ساییی
در هوای سایه‌ای عنقای آن خورشید لطف
دل به غربت برگرفته عادت عنقاییی
چون به خوبی و ملاحت هست تنها در جهان
داد جان را از زمانه شیوه تنهاییی
چون شوم نومید از آن آهو كه مشكش دم به دم
در طلب می‌داردم از بوی و از بویاییی
آه از آن رخسار مریخی خون ریزش مرا
آه از آن تركانه چشم كافر یغماییی
عقل در دهلیز عشقش خاكروبی بی‌دلی
ناطقه در لشكرش یا طبلیی یا ناییی
او همه دیده‌ست اندر درد و اندر رنج من
من نمی‌تانم كه گویم نیستش بیناییی
من نظر كردم دمی در جان سودارنگ خویش
دیدم او را پیچ پیچ و شورش و درواییی
گفتم آخر چیست گفتا دست را از من بشو
من نیم در عشق او امروزی و فرداییی
در هر آن شهری كه نوشروان عشقش حاكم است
شد به جان درباختن آن شهر حاتم طاییی
و اندر آن جانی كه گردان شد پیاله عشق او
عقل را باشد از آن جان محو و ناپیداییی
چون خیالش نیم شب در سینه آید می‌نگر
هر نواحی یوسفی و هر طرف حوراییی
در شكرریز لبش جان‌ها به هنگام وصال
هر سر مویی تو را بوده‌ست شكرخاییی
چون میی در عشق او تا كهنه‌تر تو مستتر
كی جوانی یاد آرد جانت یا برناییی
سلسله این عشق درجنبان و شورم بیش كن
بحر سودا را بجوش و كن جنون افزاییی
این عجب بحری كه بهر نازكی خاك تو
قطره‌ای گشته‌ست و ننماید همی‌دریاییی
بهر ضعف این دماغ زخمگاه عشق خویش
می‌كند آن زلف عنبر مشك و عنبرساییی
چهره‌های یوسفان و فتنه انگیزان دهر
از گدایی حسن او دارند هر زیباییی
گر شود موسی بیاموزم جهودی را تمام
ور بود عیسی بگیرم ملت ترساییی
گر به جانش میل باشد جان شوم همچون هوا
ور به دنیا رو بیارد من شوم دنیاییی
جان من چون سفره خود را دركشد از سحر او
گرده گرم از تنورت بخشدش پهناییی
نفس و شیطان در غرور باغ لطفت می‌چرند
ز اعتماد عفو تو دارند بدفرماییی
نفس را نفسی نماند دیو را دیوی شود
گر تو از رخسار یك دم پرده‌ها بگشاییی
ای صبا جانم تو را چاكر شدی بر چشم و سر
گر ز تبریزم كنی خاك كفش بخشاییی

بختتبریزجامجهانجوانخورشیدخیالدانشدیدهدیوانهزلفسایهسحرسلسلهسوداسینهشعرصباطرهعاشقعاقلعشقعقلغرورفراقلطفمستمسیحوصالپیالهچشمچهره


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید