غزل شماره ۱۵۳۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بیا كامروز شه را ما شكاریم
سر خویش و سر عالم نداریم
بیا كامروز چون موسی عمران
به مردی گرد از دریا برآریم
همه شب چون عصا افتاده بودیم
چو روز آمد چو ثعبان بی‌قراریم
چو گرد سینه خود طوف كردیم
ید بیضا ز جیب جان برآریم
بدان قدرت كه ماری شد عصایی
به هر شب چون عصا و روز ماریم
پی فرعون سركش اژدهاییم
پی موسی عصا و بردباریم
به همت خون نمرودان بریزیم
تو این منگر كه چون پشه نزاریم
برافزاییم بر شیران و پیلان
اگر چه در كف آن شیر زاریم
اگر چه همچو اشتر كژنهادیم
چو اشتر سوی كعبه راهواریم
به اقبال دوروزه دل نبندیم
كه در اقبال باقی كامكاریم
چو خورشید و قمر نزدیك و دوریم
چو عشق و دل نهان و آشكاریم
برای عشق خون آشام خون خوار
سگانش را چو خون اندر تغاریم
چو ماهی وقت خاموشی خموشیم
به وقت گفت ماه بی‌غباریم

اقبالباقیخموشخورشیدسینهعشقغبارندیم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید