غزل شماره ۵۴۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
یار مرا می‌نهلد تا كه بخارم سر خود
هیكل یارم كه مرا می‌فشرد در بر خود
گاه چو قطار شتر می‌كشدم از پی خود
گاه مرا پیش كند شاه چو سرلشكر خود
گه چو نگینم به مزد تا كه به من مهر نهد
گاه مرا حلقه كند دوزد او بر در خود
خون ببرد نطفه كند نطفه برد خلق كند
خلق كشد عقل كند فاش كند محشر خود
گاه براند به نیم همچو كبوتر ز وطن
گاه به صد لابه مرا خواند تا محضر خود
گاه چو كشتی بردم بر سر دریا به سفر
گاه مرا لنگ كند بندد بر لنگر خود
گاه مرا آب كند از پی پاكی طلبان
گاه مرا خار كند در ره بداختر خود
هشت بهشت ابدی منظر آن شاه نشد
تا چه خوش است این دل من كو كندش منظر خود
من به شهادت نشدم ممن آن شاهد جان
ممنش آن گاه شدم كه بشدم كافر خود
هر كی درآمد به صفش یافت امان از تلفش
تیغ بدیدم به كفش سوختم آن اسپر خود
همپر جبریل بدم ششصد پر بود مرا
چونك رسیدم بر او تا چه كنم من پر خود
حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان
در تك دریای گهر فارغم از گوهر خود
چند صفت می‌كنیش چونك نگنجد به صفت
بس كن تا من بروم بر سر شور و شر خود

اخترامانبهشتتیغحلقهشاهدشبانعقللابهنگینگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید