غزل شماره ۴۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
كاهل و ناداشت بدم كام درآورد مرا
طوطی اندیشه او همچو شكر خورد مرا
تابش خورشید ازل پرورش جان و جهان
بر صفت گلبشكر پخت و بپرورد مرا
گفتم ای چرخ فلك مرد جفای تو نیم
گفت زبون یافت مگر ای سره این مرد مرا
ای شه شطرنج فلك مات مرا برد تو را
ای ملك آن تخت تو را تخته این نرد مرا
تشنه و مستسقی تو گشته‌ام ای بحر چنانك
بحر محیط ار بخورم باشد درخورد مرا
حسن غریب تو مرا كرد غریب دو جهان
فردی تو چون نكند از همگان فرد مرا
رفتم هنگام خزان سوی رزان دست گزان
نوحه گر هجر تو شد هر ورق زرد مرا
فتنه عشاق كند آن رخ چون روز تو را
شهره آفاق كند این دل شب گرد مرا
راست چو شقه علمت رقص كنانم ز هوا
بال مرا بازگشا خوش خوش و منورد مرا
صبح دم سرد زند از پی خورشید زند
از پی خورشید تو است این نفس سرد مرا
جزو ز جزوی چو برید از تن تو درد كند
جزو من از كل ببرد چون نبود درد مرا
بنده آنم كه مرا بی‌گنه آزرده كند
چون صفتی دارد از آن مه كه بیازرد مرا
هر كسكی را هوسی قسم قضا و قدر است
عشق وی آورد قضا هدیه ره آورد مرا
اسب سخن بیش مران در ره جان گرد مكن
گر چه كه خود سرمه جان آمد آن گرد مرا

آفاقاندیشهجفاجهانخورشیدرقصسخنصبحطوطیعشاقعشقغریبمستهوس


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید