غزل شماره ۴۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما كجا
ابروی او گره نشد گر چه كه دید صد خطا
چشم گشا و رو نگر جرم بیار و خو نگر
خوی چو آب جو نگر جمله طراوت و صفا
من ز سلام گرم او آب شدم ز شرم او
وز سخنان نرم او آب شوند سنگ‌ها
زهر به پیش او ببر تا كندش به از شكر
قهر به پیش او بنه تا كندش همه رضا
آب حیات او ببین هیچ مترس از اجل
در دو در رضای او هیچ ملرز از قضا
سجده كنی به پیش او عزت مسجدت دهد
ای كه تو خوار گشته‌ای زیر قدم چو بوریا
خواندم امیر عشق را فهم بدین شود تو را
چونك تو رهن صورتی صورتتست ره نما
از تو دل ار سفر كند با تپش جگر كند
بر سر پاست منتظر تا تو بگوییش بیا
دل چو كبوتری اگر می‌بپرد ز بام تو
هست خیال بام تو قبله جانش در هوا
بام و هوا تویی و بس نیست روی بجز هوس
آب حیات جان تویی صورت‌ها همه سقا
دور مرو سفر مجو پیش تو است ماه تو
نعره مزن كه زیر لب می‌شنود ز تو دعا
می‌شنود دعای تو می‌دهدت جواب او
كای كر من كری بهل گوش تمام برگشا
گر نه حدیث او بدی جان تو آه كی زدی
آه بزن كه آه تو راه كند سوی خدا
چرخ زنان بدان خوشم كب به بوستان كشم
میوه رسد ز آب جان شوره و سنگ و ریگ را
باغ چو زرد و خشك شد تا بخورد ز آب جان
شاخ شكسته را بگو آب خور و بیازما
شب برود بیا به گه تا شنوی حدیث شه
شب همه شب مثال مه تا به سحر مشین ز پا

ابروبوستانجهانحدیثحیاتخداخیالدعاسحرسخنسلامعشقمروهوسچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید