شماره ٢٢٧

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
گشتن اين گنبد نيلوفرى
گر نه همى خواهد گشت اسپرى
هيچ عجب نيست ازيرا که هست
گشتن او عنصرى و جوهرى
هست شگفت آنکه همى ناصبى
سير نخواهد شدن از کافرى
نيست عجب کافرى از ناصبى
زانکه نباشد عجب از خر خرى
ناصبي، اى خر، سوى نار سقر
چند روى براثر سامري؟
در سپه سامرى از بهر چيست
بر تن تو جوشن پيغمبري؟
جوشن پيغمبرى اسلام توست
زنده بدين جوشن و اين مغفرى
فايده زين جوشن و مغفر تو را
نيست مگر خواب و خور ايدرى
مغفر پيغمبرى اندر سقر
اى خر بدبخت، چگونه بري؟
نام مسلمانى بس کرده اى
نيستى آگه که به چاه اندرى
نحس همى بارد بر تو زحل
نام چه سود است تو را مشتري؟
راهبر تو چو يکى گمره است
از تو نخواهد دگرى رهبرى
چونکه نشوئى سلب چرب خويش
گر تو چنين سخت و سره گازري؟
من پس تو سنبل خوش چون چرم
گر تو هى گوز فگنده چري؟
دين تو به تقليد پذيرفته اى
دين به تقليد بود سرسرى
لاجرم از بيم که رسوا شوى
هيچ نيارى که به من بگذرى
چون سوى صراف شوى با پشيز
مانده شوى و خجلى برسرى
خمر مثل هاى کتاب خداى
گرت بجاى است خرد، چون خوري؟
خمر حرام است، بسوزد خداى
آن دل و جان را که بدو پرروى
گرت بپرسد کسى از مشکلى
داورى و مشغله پيش آورى
بانگ کنى کاين سخن رافضى است
جهل بپوشى به زبان آورى
حجت پيش آور و برهان مرا
جنگ چه پيش آرى و مستکبرى
من به مثل در سپه دين حق
حيدرم، ار تو به مثل عنترى
تا ندهى بيضه عنبر مرا
خيره نگويم که تو بوالعنبرى
خيز بينداز به يک سو پشيز
تا بدلت زر بدهم جعفرى
تا تو ز دينار ندانى پشيز،
نه بشناسى غل از انگشتري،
هيچ نيارى که ز بيم پشيز
سوى زر جعفريم بنگرى
چند زنى طعنه باطل که تو
مرتبت ياران را منکرى
با تو من ار چند به يک دين درم
تو زه ره من به رهى ديگرى
لاجرم آن روز به پيش خداى
تو عمرى باشى و من حيدرى
فاطميم فاطميم فاطمى
تا تو بدرى ز غم اى ظاهرى
فاطمه را عايشه مارندر است
پس تو مرا شيعت مارندرى
شيعت مارندرى اى بدنشان
شايد اگر دشمن دختندرى
من نبرم نام تو، نامم مبر
من بريم از تو، تو از من برى
گرچه مرا اصل خراسانى است
از پس پيرى و مهى و سرى
دوستى عترت و خانه ى رسول
کرد مرا يمگى و مازندرى
مر عقلا را به خراسان منم
بر سفها حجت مستنصرى
حکمت دينى به سخن هاى من
شد چو به قطر سحرى گل طرى
ننگرد اندر سخن هرمسى
هر که ببيند سخن ناصرى
گرچه به يمگان شده متواريم
زين بفزوده است مرا برترى
گرچه نهان شد پرى از چشم ما
زين نکند عيب کسى بر پرى
خوب سخن جوى چه جوئى ز مرد
نيکوى و فربهى و لاغري؟
نيست جمال و شرف شوشتر
جز به بهاگير و نکو ششترى
چون شکر عسکرى آور سخن
شايد اگر تو نبوى عسکرى
فخر چه دارى به غزل هاى نغز
در صفت روى بت سعتري؟
اين نبود فضل و، نيابى بدين
جز که فرومايگى و چاکرى
فخر بدان است بدانى که چيست
علت اين گنبد نيلوفرى
واب درو و آتش و خاک و هوا
از چه فتادند در اين داورى
هر که از اين راز خبر يافته است
گوى ربوده است به نيک اخترى
مدح و دبيرى و غزل را نگر
علم نخوانى و هنر نشمرى
دفتر بفگن که سوى مرد علم
بى خطر است آن سخن دفترى
حجت حجت بجز اين صدق نيست
با تو ورا نيست بدين داورى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید