شماره ٢٢٨

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى عورت کفر و عيب نادانى
پوشيده به جامه مسلمانى
ترسم که نه مردمى به جان هر چند
از شخص همى به مردمان مانى
چندين مفشان ردا، چرا جان را
يک بار ز گرد جهل نفشاني؟
تا گرد به جامه بر همى بينى
آگاه نه اى ز گرد نفسانى
اين جامه و جامه پوش خاک آمد
تو خاک نه اى که نور يزدانى
بارانى تنت گر گليم آمد
مر جان تو را تن است بارانى
اين چيست که زنده کرد مر تن را
نزديک خرد؟ تو بى گمان آنى
اى زنده شده به تو تن مردم
مانا که تو پور دخت عمرانى
ترسا پسر خداى گفت او را
از بى خردى خويش و نادانى
زيرا که خبر نبود ترسا را
از قدر بلند نفس انسانى
چون گوهر خويش را ندانستى
مر خالق خويش را کجا داني؟
اين خانه پنج در بدين خوبى
بنگر که، که داشته ستت ارزانى
من خانه نديده ام جز اين هرگز
گردنده و پيشکار و فرمانى
تا با تو چو بندگان همى گردد
هر گونه که تو هميش گردانى
هرچند تورا خوش آمد اين خانه
باقى نشوى تو اندر اين فانى
بيرون کندت خداى ازو گرچه
بيرون نشوى تو زو به آسانى
آباد به توست خانه، چون رفتى
او روى نهاد سوى ويرانى
در خانه مرده، دل چرا بستي؟
کو خاک گران و تو سبک جانى
قيمت به تو يافت اين صدف زيرا
اى جان، تو درو لطيف مرجانى
هر کار که بر مراد او کردى
بسيار خورى ازو پشيمانى
امروز به کار در نکو بنگر
بشنو که چه گفت مرد يونانى
گفتا که: به زير نردبان بنشين
بنديش ز پايهاى سارانى
بردست مگير چون سبکساران
کارى که بسرش برد نتوانى
در مسجد جاى سجده را بنگر
تا بر ننهى به خار پيشانى
آن دان به يقين که هرچه کرده ستى
امروز، به محشر آن فروخوانى
زان روز بترس کاندرو پيدا
آيد، همه کارهاى پنهانى
زان روز که جز خداى سبحان را
بر کس نرود ز خلق، سلطانى
زان روز که هول او بريزاند
نور از مه و زافتاب رخشانى
وز چرخ ستارگان فرو ريزند
چون برگ رزان به باد آبانى
وز هول درآيد از بيابان ها
نخچير رمنده بيابانى
عريان همه خلق و ز بسى سختى
کس را نبود خبر ز عريانى
چون پشم زده شده که و، مردم
همچون ملخان ز بس پريشانى
آنگه ز ميان خلق برخيزد
خويشى و برادرى و خسرانى
پوشيده نماند آن زمان کارى
کان را تو همى کنون بپوشانى
آن روز به عذر گفت نتوانى
«مى خورد فلان و من سپندانى »
وانجا نرود تو را چنين کارى
کامروز در اين جهان همى رانى
بربائى ازان بدين براندازى
گرگى به مثل ز نابسامانى
زيد از تو لباچه اى نمى يابد
تا پيرهنى ز عمرو نستانى
گرگى تو نه مير خراسان را
سلطان نبود چنين، تو شيطانى
ديو است سپاه تو يکى ليکن
تا ظن نبرى که تو سليمانى
امروز همى به مطربان بخشى
شرب شطوى و شعر گرگانى
وز دست چو سنگ تو نمى يابد
مؤذن به مثل يکى گريبانى
فردا بروى تهى و بگذارى
اينجا همه مال و ملک و دهقانى
اى گشته تو را دل و جگر بريان
بر آتش آرزو چو بورانى
لعنت چه کنى بخيره بر ديوان؟
کز فعل تو نيز همچو ايشانى
در قصد و نيت همه بدى دارى
ليکن چه کنى که سخت خلقاني؟
نان از دگرى چگونه بربائى
گر تو به مثل به نان گروگاني؟
از بد نيتى و ناتوانائى
پر مشغله و تهى چو پنگانى
وز حيلت و مکر زى خردمندان
مر زوبعه را دليل و برهانى
با تو نکند کنون کسى احسان
زيرا که نه اهل بر و احسانى
ليکن فردا به خوردن غسلين
مر مالک را بزرگ مهمانى
درمان تو آن بود که برگردى
زين راه وگرنه سخت درمانى
حجت به نصيحت مسلمانى
گفتت سخنى درست و تابانى
اى حجت، علم و حکمت لقمان
بگزار به لفظ خوب حسانى
دلتنگ مشو بدانکه در يمگان
ماندى تنها وگشته زندانى
از خانه عمر براند سلمان را
امروز بدين زمين تو سلمانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید