شماره ٢٢٦

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى آنکه به تن ز ارزوى مال چو نالى
از من چو ستم خود کنى از بهر چه نالي؟
در آرزوى خويش بماليد تو را مال
چون گوش دل اى سوختنى سخت نمالي؟
بدخواه تو مال است که ماليده اوئى
بدخواه تو مال است تو چون فتنه مالي؟
دام است تو را قال مقال از قبل مال
زان است که همواره تو با قال و مقالى
اى زهد فروشنده، تو از قال و مقالى
با مرکب و با ضيعت و با سندس و قالى
گر زهد همى جوئي، چندين به در مير
چون مى دوى اى بيهده چون اسپ دوالي؟
آز تو نهنگ است همانا، که نپرسد
از گرسنگى خود ز حرامى و حلالى
در مزرعه معصيت و شر چو ابليس
تخم بزه و، بار بدو، برگ وبالى
از عدل خداوند بيابى چو بيائى
با بار بزه روز قضا مزد حمالى
اى کرده تو را گردون دون همت و بى دين
زايل شده دين از تو به دنياى زوالى
بنگر که کجا مى روى و بيهده منگر
سوى خدم و بنده و آزاد و موالى
با لشکر و مالى قوى امروز، وليکن
فردا نروى جز تهى و مفلس و خالى
کوه از غم بى باکى و طغيان تو نالد
بيهوده تو چون در غم طوغان و ينالي؟
خرسند چرا شد دلت اندر بن اين چاه
با جاه بلند و حشم و همت عالي؟
اى مير اجل، چون اجل آيدت بميرى
هرچند که با عز و جلالى و جمالى
زيبا به خرد بايد بودنت و به حکمت
زيبا تو به تختى و به صدرى و نهالى
بار خرد و حکمت و برگ هنر و فضل
برگير، که تو اين همه را تخم و نهالى
اى خوب نهال ار ز خرد بار نگيرى
با بيد و سپيدار همانند و همالى
اى سفله تو را جام بلورين به چه کار است
گر تو به تن خويش فرومايه سفالى
باکى نبود زانکه تنت سفله سفالى است
گر تو به دل پاک چو پاک آب زلالى
درياست جهان و، تن تو کشتى و، عمرت
بادى است صبائى و جنوبى و شمالى
اين باد همى هيچ شب و روز نهالد
شايد که تو ز اندوه سفر هيچ نهالى
اندر خرد امروز بوال اى پسر ايراک
سى سال برآمد که همى هيچ نوالى
امسال بيفزود تو را دامن پيشين
زيرا که الف بودى و امسال چو دالى
اى سرو بن، از گشتن اين بر شده دولاب
خميده و بى تاب چو فرسوده دوالى
دانى که همى برتو جهان درد سگالد
او در سگاليد، تو درمان نسگالي؟
درمان تو آن است که تا با تو زمانه
شيرى بسگالد نسگالى تو شگالى
مکر و حسد و کبر و خرافات و طمع را
مپذير و مده ره به در خويش و حوالى
خوارى مکش و کبر مکن بر ره دين رو
مؤمن نه مقصر بود اى پير نه غالى
بر خلق جهان فضل به دين جوى ازيراک
دين است سر سرورى و اصل معالى
دين مفخر توست و، ادب و خط و دبيرى
پيشه است چو حلاجى و درزى و کلالى
شعر و ادب و نحو خس و سنگ و سفالند
وايات قران زرو عقيق است و لآلى
معنى قران روشن و رخشان چو نجوم است
امثال بر تيره و تارى چو ليالى
بر ظاهر امثال مرو، که ت نفزايد
نزد عقلا جز همه خوارى و نکالى
راهى است به دين اندر مر شيعت حق را
جز راه حرورى و کرامى و کيالى
راهى که درو رهبر زى شهر کمال است
زين راه مشو يک سو گر مرد کمالى
بر راه حقيقت رو و منگر به چپ و راست
با باد مچم زين سو و زان سو که نه نالى
از حجت مستنصر بشنو سخن حق
روشن چو شباهنگ سحرگاه مجالى
حق است سخنهاش، اگر زى تو محال است
بى شک تو خريدار خرافات و محالى
اى آنکه همى جوئى ره سوى حقيقت
وز «اخبرنا» سيرى و با رنج و ملالى
من دى چو تو بوده ستم، دانم که تو امروز
از رنج محالات شنودن به چه حالى
از حجت حق جوى جواب سخن ايراک
مفلس کندت بى شک اگر گنج سؤالى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید