شماره ٢٢٥

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى آنکه نديم باده و جامى
تا عمر مگر برين بفرجامى
چون دشت حرير سبز در پوشد
وآيد به نشاط حسى از نامى
گه رفته به دشت با تماشائى
گه خفته به زير شاخ بادامى
بگذشت تموز سى چهل بر تو
از بهر چه مانده اى بدين خامي؟
خوش است تو را سحرگهان رفتن
از جامه به جام، اگر بننجامى
ليکن فلکت همى بفرجامد
فرجام نگر، چه فتنه بر جامي؟
دايم به شکار در همى تازى
و آگاه نه اى که مانده در دامى
جز خاک ز دهر نيست بهر تو
هرچند که بر فلک چو بهرامى
فردا به عصا هميت بايد رفت
امروز چنين چو کبگ چه خرامي؟
قد الفيت لام شد، بنگر،
منگر چندين به زلفک لامى
از حرص به وقت چاشت چون کرگس
در چاچ و، به وقت شام در شامى
چون داد بخواهم از تو بس تندى
ليکن چو ستم کنى خويش و رامى
ايدون شب و روز بر ستم کردن
استاده ز بهر اسپ و استامى
در دنيا سخت سختى و در دين
بس سست و ميانه کار و هنگامى
سوى تو نيامده است پيغمبر
يا تو نه سزا و اهل پيغامى
هر روز به مذهب دگر باشى
گه در چه ژرف و گاه بر بامى
تا بى ادبى همى توانى کرد
خون علما به دم بياشامى
ليکن چو کسيت ميهمانى کرد
از پر خوردن همى نيارامى
گر ناصبيت برد عمر باشى
ور شيعى خواندت على نامى
وانگه که شدى ضعيف بنشينى
با زهد چو بو يزيد بسطامى
با عامه خلق گوئى از خاصم
ليکن سوى خاص کمتر از عامى
اى حجت از اين چنين بى آزرمان
تا چند کشى محال و ناکامي؟
از خوگ به باغ در چه افزايد
جز زشتى و خامى و بى اندامي؟
ابليس عدو است مر تو را زيرا
تو آدم اهل و اهل احکامى
مشتاب به خون جام ازيرا تو
مر نوح زمان خويش را سامى
از روح شريف همچو ارواحى
گرچه به تن از جهان اجسامى
اى معدن فتح ونصر مستنصر
شاهان همه روبه و تو ضرغامى
من بنده توانگرم به علم تو
زيرا تو توانگر از جهان تامى
هر کارى را بود سرانجامى
تو عالم حس را سرانجامى
من بر سر دشمنانت صمصامم
تو صاحب ذوالفقار و صمصامى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید