شماره ١٠٩

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى يار سرود و آب انگور
نه يار منى به حق والطور
معزول شده است جان ز هرچه
داده است بر آنت دهر منشور
مى گوى محال ز آنکه خفته
باشد به محال و هزل معذور
نگشايد نيز چشم و گوشم
رنگ قدح و ترنگ طنبور
پرنده زمان همى خوردمان
انگور شديم و دهر زنبور
پخته شدم و چو گشت پخته
زنبور سزاتر است به انگور
تيره است و مناره مى نبيند
آن چشم که موى ديدى از دور
بسترد نگار دست ايام
زين خانه پرنگار معمور
در سور جهان شدم وليکن
بس لاغر بازگشتم از سور
زين سور بسى ز من بتر رفت
اسکندر و اردشير و شاپور
گر تو سوى سور مى روى رو
روزت خوش باد و سعى مشکور
دانى که چگونه گشت خواهي؟
اندر پدرت نگه کن، اى پور
اندوده رخش زمان به زر آب
آلوده سرش به گرد کافور
زنهار که با زمان نکوشى
کاين بد خو دشمنى است منصور
بى لشکر عقل و دين نگردد
از مرد سپاه دهر مقهور
از علم و خرد سپر کن و خود
وز فضل و ادب دبوس و ساطور
ور زى تو جهان به طاعت آيد
زنهار بدان مباش مغرور
زيرا که به زير نوش و خزش
نيش است نهان و زهر مستور
اين ناکس را من آزمودم
فعلش همه مکر ديدم و زور
جادوست به فعل زشت زنهار
غره نشوى به صورت حور
گيتى به مثل سراى کار است
تا روز قيام و نفخت صور
جز کار کنى به دين ازينجا
بيرون نشود عزيز و مستور
گر کار کنى عزيز باشى
فردا که دهند مزد مزدور
ور ديو ز کار باز داردت
رنجور بوى و خوار و مدحور
امروز تو مير شهر خويشى
که ت پنج رعيت مامور
بى کار چنين چرا نشينى
با کارکنان شهر پر نور؟
هرگز نشود خسيس و کاهل
اندر دو جهان بخيره مشهور
بنگر که اگر جهان نکردى
ايزد نشدى به فضل مذکور
دل خانه توست گنج گردانش
از حکمت ها به در منثور
اى جاهل مفلس ار بکوشى
گنجور شوى ز علم گنجور
گر حکمت منت در خور آيد
گنجور شدى و گشت ماجور
از سر بفگن خمار ازيرا
نپذيرد پند مغز مخمور



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید