شماره ١٠٨

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى خردمند و هنر پيشه و بيدار و بصير
کيست از خلق به نزديک تو هشيار، و خطير
گر خطير آن بودى که ش دل و بازوى قوى است
شير بايستى بر خلق جهان جمله امير
ور به مال اندر بودى هنر و فضل و خطر
کوه شغنان ملکى بودى بيدار و بصير
ور به خوبى در بودى خطر و بخت بلند
سرو سالار جهان بودى خورشيد منير
نه بزرگ است که از مال فزون دارد بهر
آن بزرگ است که از علم فزون دارد تير
اى شده مغفر چون قير تو بردست طمع
شسته بر درگه بهمان و فلان مير چو شير
مال در گنج شهان يابى و، در خاطر من
هر چه يک مال خطير است دگر مال حقير
شير بر مغفر چون قير تو، اى غافل مرد
روز چون شير همى ريزد و شب هاى چو قير
آن نه مال است که چو داديش از تو بشود
زو ستاننده غنى گردد و بخشنده فقير
آن بود مال که گر زو بدهى کم نشود
به ترازوى خرد سخته و بر دست ضمير
مال من گر تو اسير افتى آزاد کندت
مال شاهانت گرفت از پس آزادى اسير
نيست چون مال من اموال شهان جز که به نام
چون به تخم است چو نرگس نه به بوى خوش سير
نشود غره خردمند بدان ک «ز پس من
چون پس مير نيايد نه تگين و نه بشير»
قيمت و عزت کافور شکسته نشده است
گر ز کافور به آمد به سوى موش پنير
خطر خير بود بر قدر منفعتش
گر خطير است خطير است ازو نفع پذير
همچنان چون نرسد بر شرف مردم خر
نرسد بر خطر گندم پر مايه شعير
زانکه خيرات تو از فرد قدير است همه
بر تو اقرار فريضه است بدان فرد قدير
خطرى را خطرى داند مقدار و خطر
نيست آگاه زمقدار شهان گاه و سرير
کور کى داند از روز شب تار هگرز؟
کر بنشناسد آواى خر از ناله زير
نه هر آن چيز که او زرد بود زر بود
نشود زر اگر چند شود زرد زرير
کرم بسيار، وليکنت يکى کرم کند
حاصل از برگ شجر مايه ديبا و حرير
مردمان آهن بسيار بسودند وليک
جز به داوود نگشت آهن و پولاد خمير
دود ماننده ابر است ز ديدار وليک
نبود دود لطيف و خنک و تر و مطير
شرف خويش نياورد ونياردت پديد
تا نبوئيش اگر چند ببينيش عبير
شرف خير به هنگام پديد آيد ازو
چون پديد آمد تشريف على روز غدير
بر سر خلق مرو را چو وصى کرد نبى
اين به اندوه در افتاد ازو وان به زحير
حسد آمد همگان را زچنان کار و ازو
برميدند و رميده شود از شير حمير
او سزا بد که وصى بود نبى را در خلق
که برادرش بدو بن عم و داماد و وزير
پشت احکام قران بود به شمشير خداى
بهتر از تيغ سخن را نبود هيچ ظهير
کى شناسى بجز او را پدر نسل رسول؟
کى شناسى بجز او قاسم جنات وسعير؟
بى نظير و ملى آن بود در امت که نبود
مر نبى را بجز او روز مواخات نظير
بى نظير و ملى آن بود که گشتند به قهر
عمرو و عنتر به سر تيغش خاسى و حسير
ذوالفقار ايزد سوى که فرستاد به بدر؟
زن و فرزند که را بود چو زهرا و شبير؟
بر سر لشکر کفار به هنگام نبرد
چشم تقدير به شمشير على بود قرير
روز صفين و به خندق به سوى ثغر جحيم
عاصى و طاغى را تيغ على بود مشير
نه به مردى زد گر ياران او بود فزون؟
شرف نسبت و جود و شرف علم مگير
اى که بر خيره همى دعوى بيهوده کنى
که «فلان بوده است از ياران ديرينه و پير»
شرف مرد به علم است شرف نيست به سال
چه درائى سخن يافه همى خيره بخير؟
چونکه پيرى نفرستاد خداوند رسول؟
يا از اين حال نبود ايزد دادار خبير؟
جز که پير تو نبودى به سوى خلق رسول
گر به سوى تو فگنده ستى يزدان تدبير
يافت احمد به چهل سال مکانى که نيافت
به نود سال براهيم ازان عشر عشير
على آن يافت ز تشريف که زو روز غدير
شد چو خورشيد درفشنده در آفاق شهير
گر به نزد تو به پيرى است بزرگي، سوى من
جز على نيست بنايت نه حکيم و نه کبير
با على ياران بودند، بلي، پير وليک
به ميان دو سخن گستر فرق است کثير
به يکى لفظ رسانيد، بلي، جمله کتاب
از خداوند پيمبر به کبير و به صغير
ليکن از نامه همه مغز به خواننده رسد
ور چه هر دو بپساورش دبير و نه دبير
جز که حيدر همگان از خط مسطور خدا
با بصرهاى پر از نور بماندند ضرير
از سخن چيز نيابد بجز آواز ستور
مردم است آنکه بدانست سرود از تکبير
معنى از قول على دارد و آواز جز او
مرد بايد که ز تقصير بداند توفير
تو به آواز چرا مى رمى از شير خدا
چون پى شير نگيرى و نباشى نخچير؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید