آنکو شناخت گردش خورشيد و ماه را
جويد براى خفتن خود خوابگاه را
از عين اعتبار ببينم به گلرخت
زيرا قياس نيست درازى راه را
اى سرفراز، تيغ اجل در قفا رسيد
سر راست دار، کج چه نهادى کلاه را
مردم همه نگون شده جستند زير خاک
قامت ازان نکوست سپهر دو تاه را
چون رستن گياه ز خونهاى مردم است
من خون دهم ز مردم ديده گياه را
من ماه را طلوع نخواهم به خاک، از آنک
گم کرده ام به خاک رخى همچو ماه را
خسرو چو بخت خويش جهان را کند سياه
راه ار برون دهد ز جگر دود آه را