هنگام آشتى ست بت خشمناک را
دل خوش کنيم لذت روحى فداک را
از خشم بود تا به سر ابرويش گره
من زان شکنجه ساخته بودم هلاک را
خوش وقت آنکه گفت مرا پاى من ببوس
شرمنده وار بوسه زد اين بنده خاک را
جانا، مبر ز بنده از اين پس که بر درت
کرده ست پر زخون جگر صحن خاک را
بس کز براى آشتى چون تو جنگجوى
آورده ام شفيع شهيدان پاک را
چند از مژه اشارت لطفم، ندانى آنک
سوزن ستان بود جگر چاک چاک را
خوشنود اگر به جان شود آن دوست، خسروا
عاشق به خويش ره ندهد ترس و باک را