باز آرزوى آن بت چين مى کند مرا
معلوم شد که فتنه کمين مى کند مرا
مى خواندم گداى خود و گويى آن زمان
ملک دو کون زير نگين مى کند مرا
از من مپرس کز چه دل دوست شد به باد
در وى ببين که بى دل و دين مى کند مرا
نه من به اختيار چنين مست و بيخودم
چيزيست در دلم که چنين مى کند مرا
آه از تو مى کنند همه عاشقان و من
از دست دل که سوخته اين مى کند مرا
صد منت خيال تو بر خسرو است، از آنک
گه گه به خواب با تو قرين مى کند مرا