شماره ٢٣٢: برون ز جام دمادم مجوى اين دم هيچ

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
برون ز جام دمادم مجوى اين دم هيچ
بجز صراحى و مطرب مخوا همدم هيچ
بيا و باده نوشين روان بنوش که هست
بجنب جام مى لعل ملکت جم هيچ
مجوى هيچ که دنيا طفيل همت اوست
که پيش همت او هست ملک عالم هيچ
غمست حاصلم از عشق و من بدين شادم
که گر چه هست غمم نيست از غمم غم هيچ
دلم ز عشق تو شد قطره ئى و آنهم خون
تنم ز مهر تو شد ذره اى و آنهم هيچ
غمم بخاک فرو برد و هست غمخور باد
دلم بکام فرو رفت و نيست همدم هيچ
تنم چوموى پر از تاب و رنج و دورى خم
ولى ميان تو يک موى اندر و خم هيچ
از آن دواى دل خسته در جهان تنگست
که نيستش بجز از پسته تو مرهم هيچ
دم از جهان چه زنى همدمى طلب خواجو
بحکم آنکه جهان يکدمست و آندم هيچ



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید