غزل شماره ۲۸۳۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
صفت خدای داری چو به سینه‌ای درآیی
لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی
صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی
همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی
صفت شراب داری تو به مجلسی كه باشی
دو هزار شور و فتنه فكنی ز خوش لقایی
چو طرب رمیده باشد چو هوس پریده باشد
چه گیاه و گل بروید چو تو خوش كنی سقایی
چو جهان فسرده باشد چو نشاط مرده باشد
چه جهان‌های دیگر كه ز غیب برگشایی
ز تو است این تقاضا به درون بی‌قراران
و اگر نه تیره گل را به صفا چه آشنایی
فلكی به گرد خاكی شب و روز گشته گردان
فلكا ز ما چه خواهی نه تو معدن ضیایی
نفسی سرشك ریزی نفسی تو خاك بیزی
نه قراضه جویی آخر همه كان و كیمیایی
مثل قراضه جویان شب و روز خاك بیزی
ز چه خاك می‌پرستی نه تو قبله دعایی
چه عجب اگر گدایی ز شهی عطا بجوید
عجب این كه پادشاهی ز گدا كند گدایی
و عجبتر اینك آن شه به نیاز رفت چندان
كه گدا غلط درافتد كه مراست پادشاهی
فلكا نه پادشاهی نه كه خاك بنده توست
تو چرا به خدمت او شب و روز در هوایی
فلكم جواب گوید كه كسی تهی نپوید
كه اگر كهی بپرد بود آن ز كهربایی
سخنم خور فرشته‌ست من اگر سخن نگویم
ملك گرسنه گوید كه بگو خمش چرایی
تو نه از فرشتگانی خورش ملك چه دانی
چه كنی ترنگبین را تو حریف گندنایی
تو چه دانی این ابا را كه ز مطبخ دماغ است
كه خدا كند در آن جا شب و روز كدخدایی
تبریز شمس دین را تو بگو كه رو به ما كن
غلطم بگو كه شمسا همه روی بی‌قفایی

آشناتبریزجهانحریفخدادعاسخنسینهشرابطربفرشتهفروغنشاطهوسچراغ


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید