غزل شماره ۲۷۲۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
باغ است و بهار و سرو عالی
ما می‌نرویم از این حوالی
بگشای نقاب و در فروبند
ماییم و تویی و خانه خالی
امروز حریف خاص عشقیم
برداشته جام لاابالی
ای مطرب خوش نوای خوش نی
باید كه عظیم خوش بنالی
ای ساقی شادكام خوش حال
پیش آر شراب را تو حالی
تا خوش بخوریم و خوش بخسبیم
در سایه لطف لایزالی
خوردی نه ز راه حلق و اشكم
خوابی نه نتیجه لیالی
ای دل خواهم كه آن قدح را
بر دیده و چشم خود بمالی
چون نیست شوی تمام در می
آن ساعت هست بر كمالی
پاینده شوی از آن سقاهم
بی مرگ و فنا و انتقالی
دزدی بگذار و خوش همی‌رو
ایمن ز شكنجه‌های والی
گویی بنما كه ایمنی كو
رو رو كه هنوز در سالی
ای روز بدین خوشی چه روزی
ای روز به از هزار سالی
ای جمله روزها غلامت
ایشان هجرند و تو وصالی
ای روز جمال تو كی بیند
ای روز عظیم باجمالی
هم خود بینی جمال خود را
و آن چشم كه گوش او بمالی
ای روز نه روز آفتابی
تو روز ز نور ذوالجلالی
خورشید كند سجود هر شام
می‌خواهد از مهت هلالی
ای روز میان روز پنهان
ای روز مقیم لایزالی
ای روزی روزها و شب‌ها
ای لطف جنوبی و شمالی
خامش كنم از كمال گفتن
زیرا تو ورای هر كمالی
پیدا نشوی به قال زیرا
تو پیداتر ز قیل و قالی
از قال شود خیال پیدا
تو فوق توهم و خیالی
و آن وهم و خیال تشنه توست
ای داده تو آب را زلالی
این هر دو در آب جان دهن خشك
در عالم پر ز خویش خالی
باقی غزل ورای پرده
محجوب ز تو كه در ملالی

باقیبهارجامحریفخوابخورشیدخیالدیدهساقیسایهشرابطربعشقغزلقدحلطفمطربهلالوصالپنهانچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید