خداوندا زكات شهریاری
ز من مگذر شتاب ار مهر داری
هلا آهستهتر ای برق سوزان
كه شد چشمم ز تو ابر بهاری
نمیتاند نظر كاندر ركابت
رسد در گرد مركب از نزاری
عنان دركش پیاده پروری كن
كه خورشیدی و عالم بیتو تاری
جدایی نیست این تلخی نزع است
گلوی ما به هجران میفشاری
چو سایه میدود جان در پی تو
گذشت از سایه جان در بیقراری
به روی او دلا بس باده خوردی
بدین تلخی از آن رو در خماری
چه باشد ای جمالت ساقی جان
خماری را به رحمت سر بخاری
نه دست من گرفتی عهد كردی
كه ما را تا قیامت دست یاری
ز دست عهد تو از دست رفتم
به جان تو كه دست از من نداری
كی یارد با تو دیگر عهد كردن
كه تو سنگین دلی بیزینهاری
تو خیره كشتری یا چشم مستت
كه بر خسته دلانش میگماری
حدیث چشم تو گفتم دلم رفت
به دریای فنا و جان سپاری
دل من رفت عشقت را بقا باد
در اقبال و مراد و كامكاری
بزی ای عشق بهر عاشقان را
ابد تا كارشان را میگذاری