غزل شماره ۲۰۴۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
تو آب روشنی تو در این آب گل مكن
دل را مپوش پرده دل را تو دل مكن
پاكان به گرد در به تماشا نشسته‌اند
دل را و خویش را ز عزیزان خجل مكن
دل نعره می‌زند كه بكش خویش را ز عشق
ور جمله جان نگردی دل را بحل مكن
مس را كه زر كنند یكی علم دیگر است
زین‌ها كه می‌كنی نشود زر بهل مكن
دوری بگشت این تن كز دل بگشته‌ای
سی سال دور باشد سی را چهل مكن
چیزی كه زیر هاون افلاك سوده شد
این سرمه نیست دیده از آن مكتحل مكن
هنگامه‌هاست در ره هر جا مه‌ای است رو
بی‌گاه گشت روز تو خود مشتغل مكن

تماشادیدهعشق


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید