غزل شماره ۱۹۹۲

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
خوی با ما كن و با بی‌خبران خوی مكن
دم هر ماده خری را چو خران بوی مكن
اول و آخر تو عشق ازل خواهد بود
چون زن فاحشه هر شب تو دگر شوی مكن
دل بنه بر هوسی كه دل از آن برنكنی
شیرمردا دل خود را سگ هر كوی مكن
هم بدان سو كه گه درد دوا می خواهی
وقف كن دیده و دل روی به هر سوی مكن
همچو اشتر بمدو جانب هر خاربنی
ترك این باغ و بهار و چمن و جوی مكن
هان كه خاقان بنهاده است شهانه بزمی
اندر این مزبله از بهر خدا طوی مكن
میر چوگانی ما جانب میدان آمد
پی اسپش دل و جان را هله جز گوی مكن
روی را پاك بشو عیب بر آیینه منه
نقد خود را سره كن عیب ترازوی مكن
جز بر آن كه لبت داد لب خود مگشا
جز سوی آنك تكت داد تكاپوی مكن
روی و مویی كه بتان راست دروغین می دان
نامشان را تو قمرروی زره موی مكن
بر كلوخی است رخ و چشم و لب عاریتی
پیش بی‌چشم به جد شیوه ابروی مكن
قامت عشق صلا زد كه سماع ابدی است
جز پی قامت او رقص و هیاهوی مكن
دم مزن ور بزنی زیر لب آهسته بزن
دم حجاب است یكی تو كن و صدتوی مكن

ابروبزمبهارحجابخاقانخدادیدهرقصعشقهوسچشمچمنچوگان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید