غزل شماره ۱۹۷۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
عشق شمس الدین است یا نور كف موسی است آن
این خیال شمس دین یا خود دو صد عیسی است آن
گر همه معنی است پس این چهره چون ماه چیست
صورتش چون گویم آخر چون همه معنی است آن
خواه این و خواه آن باری از آن فتنه لبش
جان ما رقصان و خوش سرمست و سودایی است آن
نیك بنگر در رخ من در فراق جان جان
بی دل و جان می نویسد گر چه در انشی است آن
من چه گویم خود عطارد با همه جان‌های پاك
از برای پاكی او عاشق املی است آن
جان من همچون عصا چون دستبوس او بیافت
پس چو موسی درفكندش جان كنون افعی است آن
دیده من در فراق دولت احیای او
در میان خندان شده در قدرت مولی است آن
هرك او اندر ركاب شاه شمس الدین دوید
فارغ از دنیا و عقبی آخر و اولی است آن
و آنك او بوسید دستش خود چه گویم بهر او
عاقلان دانند كان خود در شرف اولی است آن
جسم او چون دید جانم زود ایمان تازه كرد
گفتمش چه گفت بنگر معجزه كبری است آن
فر تبریز است از فر و جمال آن رخی
كان غبین و حسرت صد آزر و مانی است آن

تبریزخندانخیالدولتدیدهرقصسوداعاشقعاقلعشقفراقمستچهره


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید