غزل شماره ۱۹۶۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
در میان ظلمت جان تو نور چیست آن
فر شاهی می نماید در دلم آن كیست آن
می نماید كان خیال روی چون ماه شه است
وان پناه دستگیر روز مسكینی است آن
این چنین فر و جمال و لطف و خوبی و نمك
فخر جان‌ها شمس حق و دین تبریزی است آن
برنتابد جان آدم شرح اوصافش صریح
آنچ می تابد ز اوصافش دلا مكنی است آن
زانك اوصاف بقا اندر فنا كی رو دهد
مر مزیجی را كه آن از عالم فانی است آن
آن جمالی كو كه حقش نقش كرد از دست خویش
یا یكی نقشی كه آن آذر و مانی است آن
هر بصر كو دید او را پس به غیرش بنگرید
سنگسارش كرد می باید كه ارزانی است آن
ای دل اندر عاشقی تو نام نیكو ترك كن
كابتدای عشق رسوایی و بدنامی است آن
اندرون بحر عشقش جامه جان زحمت است
نام و نان جستن به عشق اندر دلا خامی است آن
عشق عامه خلق خود این خاصیت دارد دلا
خاصه این عشقی كه زان مجلس سامی است آن
خاك تبریز ای صبا تحفه بیار از بهر من
زانك در عزت به جای گوهر كانی است آن

تبریزجامخیالصباعاشقعشقفانیلطفگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید