غزل شماره ۱۳۸۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
دی بر سرم تاج زری بنهاده است آن دلبرم
چندانك سیلی می زنی آن می نیفتد از سرم
شاه كله دوز ابد بر فرق من از فرق خود
شب پوش عشق خود نهد پاینده باشد لاجرم
ور سر نماند با كله من سر شوم جمله چو مه
زیرا كه بی‌حقه و صدف رخشانتر آید گوهرم
اینك سر و گرز گران می زن برای امتحان
ور بشكند این استخوان از عقل و جان مغزینترم
آن جوز بی‌مغزی بود كو پوست بگزیده بود
او ذوق كی دیده بود از لوزی پیغامبرم
لوزینه پرجوز او پرشكر و پرلوز او
شیرین كند حلق و لبم نوری نهد در منظرم
چون مغز یابی ای پسر از پوست برداری نظر
در كوی عیسی آمدی دیگر نگویی كو خرم
ای جان من تا كی گله یك خر تو كم گیر از گله
در زفتی فارس نگر نی بارگیر لاغرم
زفتی عاشق را بدان از زفتی معشوق او
زیرا كه كبر عاشقان خیزد ز الله اكبرم
ای دردهای آه گو اه اه مگو الله گو
از چه مگو از جان گو ای یوسف جان پرورم

دیدهشوقشیرینعاشقعشقعقلمعشوقپیغامگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید