غزل شماره ۱۳۵۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
به گوش دل پنهانی بگفت رحمت كل
كه هر چه خواهی می‌كن ولی ز ما مسكل
تو آن ما و من آن تو همچو دیده و روز
چرا روی ز بر من به هر غلیظ و عتل
بگفت دل كه سكستن ز تو چگونه بود
چگونه بی ز دهلزن كند غریو دهل
همه جهان دهلند و تویی دهلزن و بس
كجا روند ز تو چونك بسته است سبل
جواب داد كه خود را دهل شناس و مباش
گهی دهلزن و گاهی دهل كه آرد ذل
نجنبد این تن بیچاره تا نجنبد جان
كه تا فرس بنجنبد بر او نجنبد جل
دل تو شیر خدایست و نفس تو فرس است
چنان كه مركب شیر خدای شد دلدل
چو درخور تك دلدل نبود عرصه عقل
ز تنگنای خرد تاخت سوی عرصه قل
تو را و عقل تو را عشق و خارخار چراست
كه وقت شد كه بروید ز خار تو آن گل
از این غم ار چه ترش روست مژده‌ها بشنو
كه گر شبی سحر آمد وگر خماری مل
ز آه آه تو جوشید بحر فضل اله
مسافر امل تو رسید تا آمل
دمی رسید كه هر شوق از او رسد به مشوق
شهی رسید كز او طوق می شود هر غل
حطام داد از این جیفه دایه تبدیل
در آفتاب فكنده‌ست ظل حق غلغل
از این همه بگذر بی‌گه آمدست حبیب
شبم یقین شب قدرست قل للیلی طل
چو وحی سر كند از غیب گوش آن سر باش
از آنك اذن من الراس گفت صدر رسل
تو بلبل چمنی لیك می توانی شد
به فضل حق چمن و باغ با دو صد بلبل
خدای را بنگر در سیاست عالم
عقول را بنگر در صناعت انمل
چو مست باشد عاشق طمع مكن خمشی
چو نان رسد به گرسنه مگو كه لاتأكل
ز حرف بگذر و چون آب نقش‌ها مپذیر
كه حرف و صوت ز دنیاست و هست دنیا پل

بلبلجهانخداخماردیدهرحمتسحرشوقعاشقعشقعقللیلیمستمژدهپنهانچمنیقین


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید