غزل شماره ۱۳۱۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
آن میر دروغین بین با اسپك و با زینك
شنگینك و منگینك سربسته به زرینك
چون منكر مرگست او گوید كه اجل كو كو
مرگ آیدش از شش سو گوید كه منم اینك
گوید اجلش كای خر كو آن همه كر و فر
وان سبلت و آن بینی وان كبرك و آن كینك
كو شاهد و كو شادی مفرش به كیان دادی
خشتست تو را بالین خاكست نهالینك
ترك خور و خفتن گو رو دین حقیقی جو
تا میر ابد باشی بی‌رسمك و آیینك
بی‌جان مكن این جان را سرگین مكن این نان را
ای آنك فكندی تو در در تك سرگینك
ما بسته سرگین دان از بهر دریم ای جان
بشكسته شو و در جو ای سركش خودبینك
چون مرد خدابینی مردی كن و خدمت كن
چون رنج و بلا بینی در رخ مفكن چینك
این هجو منست ای تن وان میر منم هم من
تا چند سخن گفتن از سینك و از شینك
شمس الحق تبریزی خود آب حیاتی تو
وان آب كجا یابد جز دیده نمگینك

تبریزحیاتخدادیدهسخنشاهدنگینچین


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید