هنگام صبوح آمد ای مرغ سحرخوانش
با زهره درآ گویان در حلقه مستانش
هر جان كه بود محرم بیدار كنش آن دم
وان كو نبود محرم تا حشر بخسبانش
میگو سخنش بسته در گوش دل آهسته
تا كفر به پیش آرد صد گوهر ایمانش
یك برق ز عشق شه بر چرخ زند ناگه
آتش فتد اندر مه برهم زند اركانش
آن جا كه عنایتها بخشید ولایتها
آن جا چه زند كوشش آن جا چه بود دانش
آن جا كه نظر باشد هر كار چو زر باشد
بیدست برد چوگان هر گوی ز میدانش
شمس الحق تبریزی كو هر دل بیدل را
میآرد و میآرد تا حضرت سلطانش