غزل شماره ۵۲۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
وین عالم بی‌اصل را چون ذره‌ها برهم زند
عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند
دودی برآید از فلك نی خلق ماند نی ملك
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشكافد آن دم آسمان نی كون ماند نی مكان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند
گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند
خورشید افتد در كمی از نور جان آدمی
كم پرس از نامحرمان آن جا كه محرم كم زند
مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری
مه را نماند زهره را تا پرده خرم زند
افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند
نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح
نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند
نی آب نقاشی كند نی باد فراشی كند
نی باغ خوش باشی كند نی ابر نیسان نم زند
نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا
نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند
اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود
جان ربی الاعلی گود دل ربی الاعلم زند
برجه كه نقاش ازل بار دوم شد در عمل
تا نقش‌های بی‌بدل بر كسوه معلم زند
حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند
خورشید حق دل شرق او شرقی كه هر دم برق او
بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند

آتشآسماناسباببادهباقیجهانخورشیدزهرهساقیعاشقعیشقدحمحرممرهمچنگگنبد


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید