غزل شماره ۸۰۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گر نخسبی ز تواضع شبكی جان چه شود
ور نكوبی به درشتی در هجران چه شود
ور به یاری و كریمی شبكی روز آری
از برای دل پرآتش یاران چه شود
ور دو دیده به تماشای تو روشن گردد
كوری دیده ناشسته شیطان چه شود
ور بگیرد ز بهاران و ز نوروز رخت
همه عالم گل و اشكوفه و ریحان چه شود
آب حیوان كه نهفته‌ست و در آن تاریكیست
پر شود شهر و كهستان و بیابان چه شود
ور بپوشند و بیابند یكی خلعت نو
این غلامان و ضعیفان ز تو سلطان چه شود
ور سواره تو برانی سوی میدان آیی
تا شود گوشه هر سینه چو میدان چه شود
دل ما هست پریشان تن تیره شده جمع
صاف اگر جمع شود تیره پریشان چه شود
به ترازو كم از آنیم كه مه با ما نیست
بهر ما گر برود ماه به میزان چه شود
چون عزیر و خر او را به دمی جان بخشید
گر خر نفس شود لایق جولان چه شود
بر سر كوی غمت جان مرا صومعه ایست
گر نباشد قدمش بر كه لبنان چه شود
هین خمش باش و بیندیش از آن جان غیور
جمع شو گر نبود حرف پریشان چه شود

آتشامانبهاربیابانتماشادیدهسلطانسینهنوروزهجرانیاران


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید