غزل شماره ۷۴۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
آمدم تا رو نهم بر خاك پای یار خود
آمدم تا عذر خواهم ساعتی از كار خود
آمدم كز سر بگیرم خدمت گلزار او
آمدم كتش بیارم درزنم در خار خود
آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت
نیك خود را بد شمارم از پی دلدار خود
آمدم با چشم گریان تا ببیند چشم من
چشمه‌های سلسبیل از مهر آن عیار خود
خیز ای عشق مجرد مهر را از سر بگیر
مردم و خالی شدم ز اقرار و از انكار خود
زانك بی‌صاف تو نتوان صاف گشتن در وجود
بی تو نتوان رست هرگز از غم و تیمار خود
من خمش كردم به ظاهر لیك دانی كز درون
گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود
درنگر در حال خاموشی به رویم نیك نیك
تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود
این غزل كوتاه كردم باقی این در دل است
گویم ار مستم كنی از نرگس خمار خود
ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش
چون چنین حیران شدی از عقل زیركسار خود
ای خمش چونی از این اندیشه‌های آتشین
می‌رسد اندیشه‌ها با لشكر جرار خود
وقت تنهایی خمش باشند و با مردم بگفت
كس نگوید راز دل را با در و دیوار خود
تو مگر مردم نمی‌یابی كه خامش كرده‌ای
هیچ كس را می‌نبینی محرم گفتار خود
تو مگر از عالم پاكی نیامیزی به طبع
با سگان طبع كلودند از مردار خود

آتشاندیشهباقیحیرانخمارخموشعشقعقلغبارغزلمحرممستنرگسچشمچشمهگلزار


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید