غزل شماره ۵۴۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بی تو به سر می نشود با دگری می‌نشود
هر چه كنم عشق بیان بی‌جگری می‌نشود
اشك دوان هر سحری از دلم آرد خبری
هیچ كسی را ز دلم خود خبری می‌نشود
یك سر مو از غم تو نیست كه اندر تن من
آب حیاتی ندهد یا گهری می‌نشود
ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان
تا بزنم بانگ و فغان خود حشری می‌نشود
میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست
بی ره و رای تو شها رهگذری می‌نشود
چیست حشر از خود خود رفتن جان‌ها به سفر
مرغ چو در بیضه خود بال و پری می‌نشود
بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من
تا تو قدم درننهی خود سحری می‌نشود
دانه دل كاشته‌ای زیر چنین آب و گلی
تا به بهارت نرسد او شجری می‌نشود
در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر
زانك از این بحث بجز شور و شری می‌نشود

بهارحیاتخورشیدراحترهگذرسحرعشقغزل


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید