غزل شماره ۵۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
از این اقبالگاه خوش مشو یك دم دلا تنها
دمی می نوش باده جان و یك لحظه شكر می‌خا
به باطن همچو عقل كل به ظاهر همچو تنگ گل
دمی الهام امر قل دمی تشریف اعطینا
تصورهای روحانی خوشی بی‌پشیمانی
ز رزم و بزم پنهانی ز سر سر او اخفی
ملاحت‌های هر چهره از آن دریاست یك قطره
به قطره سیر كی گردد كسی كش هست استسقا
دلا زین تنگ زندان‌ها رهی داری به میدان‌ها
مگر خفته‌ست پای تو تو پنداری نداری پا
چه روزی‌هاست پنهانی جز این روزی كه می‌جویی
چه نان‌ها پخته‌اند ای جان برون از صنعت نانبا
تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن كو
زند خورشید بر چشمت كه اینك من تو در بگشا
از این سو می‌كشانندت و زان سو می‌كشانندت
مرو ای ناب با دردی بپر زین درد رو بالا
هر اندیشه كه می‌پوشی درون خلوت سینه
نشان و رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما
ضمیر هر درخت ای جان ز هر دانه كه می‌نوشد
شود بر شاخ و برگ او نتیجه شرب او پیدا
ز دانه سیب اگر نوشد بروید برگ سیب از وی
ز دانه تمر اگر نوشد بروید بر سرش خرما
چنانك از رنگ رنجوران طبیب از علت آگه شد
ز رنگ و روی چشم تو به دینت پی برد بینا
ببیند حال دین تو بداند مهر و كین تو
ز رنگت لیك پوشاند نگرداند تو را رسوا
نظر در نامه می‌دارد ولی با لب نمی‌خواند
همی‌داند كز این حامل چه صورت زایدش فردا
وگر برگوید از دیده بگوید رمز و پوشیده
اگر درد طلب داری بدانی نكته و ایما
وگر درد طلب نبود صریحا گفته گیر این را
فسانه دیگران دانی حواله می‌كنی هر جا

اقبالاندیشهبادهبزمخلوتخورشیددیدهسینهصنعتطبیبطرهعقلمروپنهانچشمچهره


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید