شماره ١٧٨

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
بر جستن مراد دل اى مسکين
چوگانت گشت پشت و رخان پرچين
بسيار تاختى به مراد، اکنون
زين مرکب مراد فرو نه زين
تا کى کشى به ناز و گشى دامن
دامن يکى زناز و گشى برچين
ياد آمد آنچه منت بگفتم دى
کاين دهر کين کشد ز تو نادان، کين
از صحبت زمانه بى حاصل
حاصل کنون بيار، چه داري؟ هين
دنيا و دين شدند ز تو زيرا
دنيا نيافتى و نجستى دين
زيبا به دين شده است چنين دنيا
آن را بجوى اگرت ببايد اين
دين بوى عنبر است و جهان عنبر
بى بوى خوش چه عنبر و چه سرگين
دنيا عروس وار بيارايد
پيشت چو يافت از تو به دين کابين
از خر به دين شده است جدا مردم
شين را سه نقطه کرد جدا از سين
سرخ است قند چون رخپين ليکن
شيرينيش جدا کند از رخپين
دين است جان جان تو، تا جان را
جان نوى ز دين ندهى منشين
پرچين شود ز درد رخ بى دين
چون گرد خود کنى تو ز دين پرچين
دلسوز چند بود همى خواهى
خيره بر اين خسيس تن اى مسکين؟
زندان جان توست تن اى نادان
تيمار کار او چه خورى چندين؟
تنين توست تنت حذر کن زو
زيرا بخورد خواهدت اين تنين
تو بر مراد او به چه مى تازى
گاهى به چين و گاه به قسطنطين؟
بنگر که چيست بسته در اين زندان
زنده و روان به چيست چنين اين طين
نيکو ببين که روى کجا دارى
يک سو فگن ز چشم خرد کو بين
بگزين طريق حکمت و مر تن را
بر دين و بر جان و خرد مگزين
نيکو نگر درين کو نکو نايد
از کوه قاف جغدى را بالين
گر نيست مست مغزت بشناسى
زر مجرد از درم روئين
جستى بسى ز بهر تن جاهل
سقمونيا و تربد و افسنتين
دل در نشاط بسته و تن داده
گاهى به مهر و گاه به فروردين
گفتى مگر که دور نبايد شد
زين تلخ و شور و چرب و خوش و شيرين
آخر وفا نکرد جهان با تو
برانگبينت ريخت چنين غسلين
اين بود خوى پيشين عالم را
کى باز گردد او ز خوى پيشين
و اکنون ز خوى او چو شدى آگه
بر دم به جان خويش يکى ياسين
دست علاج جان سخن دان بر
سوى نعيم تاب ره از سجين
کندى مکن، بکن چو خردمندان
صفراى جهل را به خرد تسکين
زان ديو بى وفا چو شدى نوميد
اکنون بگير دامن حورالعين
بر تخت علم و حکمت بنشانش
وز پند گوشوار کنش زرين
علم است کيمياى همه شادى
ايدون همى کند خردم تلقين
با نور ماه شب نبود تارى
با علم حق دل نبود غمگين
مستان سخن مگر که همه سخته
زيرا سخن زر است و خرد شاهين
مستان سخن گزافه و چون مستان
گر خر نه اى مکن کمر نالين
گر گوهر سخنت همى بايد
از دين چراغ کن ز خرد ميتين
آنگه يقين بدان که برون آيد
از کوه من بجاى گهر پروين
گر در شود خرد به دل سندان
شمشاد ازو برون دمد اندر حين
اى خوانده کتب و کرده روشن دل
بسته زعلم و حکمت و پند آذين
اشعار پند و زهد بسى گفته است
اين تيره چشم شاعر روشن بين
آن خوانده اى بخوان سخن حجت
رنگين به رنگ معنى و پند آگين
گر در نماز شعرش برخوانى
روح الامين کند سپست آمين
حجت به شعر زهد مناقب جز
بر جان ناصبى نزند ژوپين



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید