شماره ١٧٧

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
سوار سخن را ضمير است ميدان
سوارش چه چيز است؟ جان سخن دان
خرد را عنان ساز و انديشه را زين
براسپ زبان اندر اين پهن ميدان
به ميدان خويش اندر اسپ سخن را
اگر خوب و چابک سوارى بگردان
به ميدان تنگ اندرون اسپ کره
نگر تا نتازى به پيش سواران
سواران تازنده را نيک بنگر
در اين پهن ميدان ز تازى و دهقان
عرب بر ره شعر دارد سوارى
پزشکى گزيدند مردان يونان
ره هندوان سوى نيرنگ و افسون
ره روميان زى حساب است و الحان
مسخر نگار است مر چينيان را
چو بغداديان را صناعات الوان
يکى باز جويد نهفته ز پيدا
يکى باز داند گران را ز ارزان
طلب کردن جاى و تدبير مسکن
طرازيدن آب و تقدير بنيان
در اين هر طريقى که بر تو شمردم
سواران جلدند و مردان فراوان
که دانست از اول، چه گوئى که ايدون
زمان را بپيمود شايد به پنگان؟
که دانست کز نور خورشيد گيرد
همى روشنى ماه و برجيس و کيوان؟
که دانست کاندر هوا بى ستونى
ستاده است دريا و کوه و بيابان؟
که دانست چندين زمين را مساحت
صد و شصت چند اوست خورشيد تابان؟
که کرد اول آهنگري؟ چون نبوده است
از اول نه انبر نه خايسک و سندان
که دانست کاين تلخ و ناخوش هليله
حرارت براند ز ترکيب انسان؟
که فرمود از اول که درد شکم را
پرز بايد از چين و از روم والان؟
که بود آنکه او ساخت شنگرف رومى
ز گوگرد خشک و ز سيماب لرزان
که دانست کافزون شود روشنائى
به چشم اندر از سنگ کوه سپاهان؟
که بود آنکه بر سيم فضل او نهاده است
مر اين زر کان را چنين گرد گيهان؟
که بود آنکه کمتر به گفتار او شد
عقيق يمانى ز لعل بدخشان؟
اگر جانور کان عزيز است بر ما
که بسيار نفع است ما را ز حيوان
همى خويشتن را نبينيم نفعى
نه در سيم و زر و نه در در و مرجان
در اينها به چشم دلت ژرف بنگر
که اين را به چشم سرت ديد نتوان
به درمان چشم سر اندر بماندى
بکن چشم دل را يکى نيز درمان
ز چشم سرت گر نهان است چيزى
نماند ز چشم دل آن چيز پنهان
نهان نيست چيزى زچشم سر و دل
مگر کردگار جهان فرد و سبحان
خرد هديه اوست ما را که در ما
به فرمان او شد خرد جفت با جان
خرد گوهر است و دل و جانش کان است
بلي، مر خرد را دل و جان سزد کان
خرد کيمياى صلاح است و نعمت
خرد معدن خير و عدل است و احسان
به فرمان کسى را شود نيک بختى
به دو جهان که باشد خرد را به فرمان
نگه بان تن جان پاک است ليکن
دلت را خرد کرد بر جان نگهبان
به زندان دنيا درون است جانت
خرد خواهدش کرد بيرون ز زندان
خرد سوى هر کس رسولى نهفته
که در دل نشسته به فرمان يزدان
همى گويد اندر نهان هر کسى را
که چون آن چنين است و اين نيست چونان
از آغاز چون بود ترکيب عالم
چه چيز است بيرون از اين چرخ گردان؟
اگر گرد اين چرخ گردان تو گوئى
تهى جايگاهى است بى حد سامان
چه گوئى در آن جاى گردنده گردون
روان است يا ايستاده است ازين سان؟
خداى جهان آنکه نابوده داند
خداوند اين عالم آباد و ويران
چرا آفريد اين جهان را چو دانست
که کم بود خواهد ز کافر مسلمان؟
خرد کو رسول خداى است زى تو
چه خوانده است بر تو از اين باب؟ برخوان
از اين در به برهان سخن گوى با من
نخواهم که گوئى فلان گفت و بهمان
گر اين علمها را بدانند قومى
تو نيز اى پسر مردمى همچو ايشان
بياموز اگر چند دشوارت آيد
که دشوار از آموختن گردد آسان
بياموز از آن که ش بياموخت ايزد
سر از گرد غفلت به دانش بيفشان
بياموز تا همچو سلمان بباشى
که سلمان از آموختن گشت سلمان
ز برهان و حجت سپر ساز و جوشن
به ميدان مردان برون ماى عريان
به ميدان حکمت بر اسپ فصاحت
مکن جز به تنزيل و تاويل جولان
مدد يابى از نفس کلى به حجت
چو جوئى به دل نصرت اهل ايمان
نبينى که پولاد را چون ببرد،
چو صنعت پذيرد ز حداد، سوهان؟
تو را نفس کلي، چو بشناسى او را،
نگه دارد از جهل و عصيان و نسيان
بر آن سان که رنگين گل و ياسمين را
نشانده است دهقانش بر طرف بستان
گل از نفس کل يافته است آن عنايت
که تو خوش منش گشته اى زان و شادان
زر و سيم و گوهر شد ارکان عالم
چو پيوسته شد نفس کلى به ارکان
اگر جان نبودى به سيم و زر اندر
به صد من درم کس ندادى يکى نان
وگر جان نبودى به سيم و زر اندر
بدو جان تو چون شادى شاد و خندان؟
به نرمى ظفر جوى بر خصم جاهل
که که را به نرمى کند پست باران
سخن چون حکيمان نکوگوى و کوته
که سحبان به کوته سخن گشت سحبان
نبينى که بدريد صد من زره را
بدان کوتهى يک درم سنگ پيکان؟
خرد را به ايمان و حکمت بپرور
که فرزند خود را چنين گفت لقمان
چو جانت قوى شد به ايمان و حکمت
بياموزى آنگه زبان هاى مرغان
بگويند با تو همان مور و مرغان
که گفتند ازين پيشتر با سليمان
در اين قبه گوهر نامرکب
ز بهر چه کرده است يزدانت مهمان؟
تو را بر دگر زندگان زمينى
چه گوئي، ز بهر چه داده است سلطان؟
حکيما، ز بهر تو شد در طبايع
جواهر، نه از بهر ايشان، پريشان
ز بهر تو شد مشک و کافور و عنبر
سيه خاک در زير زنگارى ايوان
تو را بر جهانى جزين، اين عجايب
که پيداست اينجا، دليل است و برهان
جهانى است آن پاک و پرنور و راحت
تمام و مهيا و بى عيب و نقصان
اثرهاى آن عالم است اين کزوئى
در اين تنگ زندان تو شادان و خندان
اگر نيستى آن جهان، خاک تيره
شکر کى شدى هرگز و عنبر و بان؟
به اميد آن عالم است، اى برادر،
شب و روز بى خواب و با روزه رهبان
مکان نعيم است و جاى سلامت
چنين گفت يزدان، فروخوان ز فرقان
گر آن را نبينى همي، همچو عامه
سزاى فسار و نوارى و پالان
نگر تات نفريبد اين ديو دنيا
حذردار از اين ديو، هان اى پسر هان
از اين ديو تعويذ کن خويشتن را
سخن هاى صاحب جزيره ى خراسان
چنين چند گردى در اين گوى گردان؟
کز اين گوى گردان شدت پشت چوگان
به چنگال و دندان جهان را گرفتى
وليکن شدت کند چنگال و دندان
کنون زانکه کردى و خوردي، به توبه
همى کن ستغفار و مى خور پشيمان
از اين چاه برشو به سولان دانش
به يک سو شو از جوى و از جر عصيان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید