دفتر چهارم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گرچه بر نايد به جهد و زور تو
ليک مسجد را برآرد پور تو
کرده‌ى او کرده‌ى تست اى حکيم
ممنان را اتصالى دان قديم
ممنان معدود ليک ايمان يکى
جسمشان معدود ليکن جان يکى
غيرفهم و جان که در گاو و خرست
آدمى را عقل و جانى ديگرست
باز غيرجان و عقل آدمى
هست جانى در ولى آن دمى
جان حيوانى ندارد اتحاد
تو مجو اين اتحاد از روح باد
گر خورد اين نان نگردد سير آن
ور کشد بار اين نگردد او گران
بلک اين شادى کند از مرگ او
از حسد ميرد چو بيند برگ او
جان گرگان و سگان هر يک جداست
متحد جانهاى شيران خداست
جمع گفتم جانهاشان من به اسم
کان يکى جان صد بود نسبت به جسم
هم‌چو آن يک نور خورشيد سما
صد بود نسبت بصحن خانه‌ها
ليک يک باشد همه انوارشان
چونک برگيرى تو ديوار از ميان
چون نماند خانه‌ها را قاعده
ممنان مانند نفس واحده
فرق و اشکالات آيد زين مقال
زانک نبود مثل اين باشد مثال
فرقها بي‌حد بود از شخص شير
تا به شخص آدمي‌زاد دلير
ليک در وقت مثال اى خوش‌نظر
اتحاد از روى جانبازى نگر
کان دلير آخر مثال شير بود
نيست مثل شير در جمله‌ى حدود
متحد نقشى ندارد اين سرا
تا که مثلى وا نمايم من ترا
هم مثال ناقصى دست آورم
تا ز حيرانى خرد را وا خرم
شب بهر خانه چراغى مي‌نهند
تا به نور آن ز ظلمت مي‌رهند
آن چراغ اين تن بود نورش چو جان
هست محتاج فتيل و اين و آن
آن چراغ شش فتيله‌ى اين حواس
جملگى بر خواب و خور دارد اساس
بي‌خور و بي‌خواب نزيد نيم دم
با خور و با خواب نزيد نيز هم
بي‌فتيل و روغنش نبود بقا
با فتيل و روغن او هم بي‌وفا
زانک نور علتي‌اش مرگ‌جوست
چون زيد که روز روشن مرگ اوست
جمله حسهاى بشر هم بي‌بقاست
زانک پيش نور روز حشر لاست
نور حس و جان بابايان ما
نيست کلى فانى و لا چون گيا
ليک مانند ستاره و ماهتاب
جمله محوند از شعاع آفتاب
آنچنان که سوز و درد زخم کيک
محو گردد چون در آيد مار اليک
آنچنان که عور اندر آب جست
تا در آب از زخم زنبوران برست
مي‌کند زنبور بر بالا طواف
چون بر آرد سر ندارندش معاف
آب ذکر حق و زنبور اين زمان
هست ياد آن فلانه وان فلان
دم بخور در آب ذکر و صبر کن
تا رهى از فکر و وسواس کهن
بعد از آن تو طبع آن آب صفا
خود بگيرى جملگى سر تا به پا
آنچنان که از آب آن زنبور شر
مي‌گريزد از تو هم گيرد حذر
بعد از آن خواهى تو دور از آب باش
که بسر هم‌طبع آبى خواجه‌تاش
بس کسانى کز جهان بگذشته‌اند
لا نيند و در صفات آغشته‌اند
در صفات حق صفات جمله‌شان
هم‌چو اختر پيش آن خور بي‌نشان
گر ز قرآن نقل خواهى اى حرون
خوان جميع هم لدينا محضرون
محضرون معدوم نبود نيک بين
تا بقاى روحها دانى يقين
روح محجوب از بقا بس در عذاب
روح واصل در بقا پاک از حجاب
زين چراغ حس حيوان المراد
گفتمت هان تا نجويى اتحاد
روح خود را متصل کن اى فلان
زود با ارواح قدس سالکان
صد چراغت ار مرند ار بيستند
پس جدا اند و يگانه نيستند
زان همه جنگند اين اصحاب ما
جنگ کس نشنيد اندر انبيا
زانک نور انبيا خورشيد بود
نور حس ما چراغ و شمع و دود
يک بميرد يک بماند تا به روز
يک بود پژمرده ديگر با فروز
جان حيوانى بود حى از غذا
هم بميرد او بهر نيک و بذى
گر بميرد اين چراغ و طى شود
خانه‌ى همسايه مظلم کى شود
نور آن خانه چو بى اين هم به پاست
پس چراغ حس هر خانه جداست
اين مثال جان حيوانى بود
نه مثال جان ربانى بود
باز از هندوى شب چون ماه زاد
در سر هر روزنى نورى فتاد
نور آن صد خانه را تو يک شمر
که نماند نور اين بى آن دگر
تا بود خورشيد تابان بر افق
هست در هر خانه نور او قنق
باز چون خورشيد جان آفل شود
نور جمله خانه‌ها زايل شود
اين مثال نور آمد مثل نى
مر ترا هادى عدو را ره‌زنى
بر مثال عنکبوت آن زشت‌خو
پرده‌هاى گنده را بر بافد او
از لعاب خويش پرده‌ى نور کرد
ديده‌ى ادراک خود را کور کرد
گردن اسپ ار بگيرد بر خورد
ور بگيرد پاش بستاند لگد
کم نشين بر اسپ توسن بي‌لگام
عقل و دين را پيشوا کن والسلام
اندرين آهنگ منگر سست و پست
کاندرين ره صبر و شق انفسست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید