چون درآمد عزم داودى به تنگ
که بسازد مسجد اقصى به سنگ
وحى کردش حق که ترک اين بخوان
که ز دستت برنيايد اين مکان
نيست در تقدير ما آنک تو اين
مسجد اقصى بر آرى اى گزين
گفت جرمم چيست اى داناى راز
که مرا گويى که مسجد را مساز
گفت بيجرمى تو خونها کردهاى
خون مظلومان بگردن بردهاى
که ز آواز تو خلقى بيشمار
جان بدادند و شدند آن را شکار
خون بسى رفتست بر آواز تو
بر صداى خوب جانپرداز تو
گفت مغلوب تو بودم مست تو
دست من بر بسته بود از دست تو
نه که هر مغلوب شه مرحوم بود
نه که المغلوب کالمعدوم بود
گفت اين مغلوب معدوميست کو
جز به نسبت نيست معدوم ايقنوا
اين چنين معدوم کو از خويش رفت
بهترين هستها افتاد و زفت
او به نسبت با صفات حق فناست
در حقيقت در فنا او را بقاست
جملهى ارواح در تدبير اوست
جملهى اشباح هم در تير اوست
آنک او مغلوب اندر لطف ماست
نيست مضطر بلک مختار ولاست
منتهاى اختيار آنست خود
که اختيارش گردد اينجا مفتقد
اختيارى را نبودى چاشنى
گر نگشتى آخر او محو از منى
در جهان گر لقمه و گر شربتست
لذت او فرع محو لذتست
گرچه از لذات بيتاثير شد
لذتى بود او و لذتگير شد