بود شخصى مفلسى بى خان و مان
مانده در زندان و بند بى امان
لقمهى زندانيان خوردى گزاف
بر دل خلق از طمع چون کوه قاف
زهره نه کس را که لقمهى نان خورد
زانک آن لقمهربا گاوش برد
هر که دور از دعوت رحمان بود
او گداچشمست اگر سلطان بود
مر مروت را نهاده زير پا
گشته زندان دوزخى زان نانربا
گر گريزى بر اميد راحتى
زان طرف هم پيشت آيد آفتى
هيچ کنجى بى دد و بى دام نيست
جز بخلوتگاه حق آرام نيست
کنج زندان جهان ناگزير
نيست بى پامزد و بى دق الحصير
والله ار سوراخ موشى در روى
مبتلاى گربه چنگالى شوى
آدمى را فربهى هست از خيال
گر خيالاتش بود صاحبجمال
ور خيالاتش نمايد ناخوشى
ميگذارد همچو موم از آتشى
در ميان مار و کزدم گر ترا
با خيالات خوشان دارد خدا
مار و کزدم مر ترا مونس بود
کان خيالت کيمياى مس بود
صبر شيرين از خيال خوش شدست
کان خيالات فرج پيش آمدست
آن فرج آيد ز ايمان در ضمير
ضعف ايمان نااميدى و زحير
صبر از ايمان بيابد سر کله
حيث لا صبر فلا ايمان له
گفت پيغامبر خداش ايمان نداد
هر که را صبرى نباشد در نهاد
آن يکى در چشم تو باشد چو مار
هم وى اندر چشم آن ديگر نگار
زانک در چشمت خيال کفر اوست
وان خيال ممنى در چشم دوست
کاندرين يک شخص هر دو فعل هست
گاه ماهى باشد او و گاه شست
نيم او ممن بود نيميش گبر
نيم او حرصآورى نيميش صبر
گفت يزدانت فمنکم ممن
باز منکم کافر گبر کهن
همچو گاوى نيمهى چپش سياه
نيمهى ديگر سپيد همچو ماه
هر که اين نيمه ببيند رد کند
هر که آن نيمه ببيند کد کند
يوسف اندر چشم اخوان چون ستور
هم وى اندر چشم يعقوبى چو حور
از خيال بد مرورا زشت ديد
چشم فرع و چشم اصلى ناپديد
چشم ظاهر سايهى آن چشم دان
هرچه آن بيند بگردد اين بدان
تو مکانى اصل تو در لامکان
اين دکان بر بند و بگشا آن دکان
شش جهت مگريز زيرا در جهات
ششدرهست و ششدره ماتست مات