صوفيى در خانقاه از ره رسيد
مرکب خود برد و در آخر کشيد
آبکش داد و علف از دست خويش
نه چنان صوفى که ما گفتيم پيش
احتياطش کرد از سهو و خباط
چون قضا آيد چه سودست احتياط
صوفيان تقصير بودند و فقير
کاد فقر ان يعى کفرا يبير
اى توانگر که تو سيرى هين مخند
بر کژى آن فقير دردمند
از سر تقصير آن صوفى رمه
خرفروشى در گرفتند آن همه
کز ضرورت هست مردارى مباح
بس فسادى کز ضرورت شد صلاح
هم در آن دم آن خرک بفروختند
لوت آوردند و شمع افروختند
ولوله افتاد اندر خانقه
کامشبان لوت و سماعست و شره
چند ازين صبر و ازين سه روزه چند
چند ازين زنبيل و اين دريوزه چند
ما هم از خلقيم و جان داريم ما
دولت امشب ميهمان داريم ما
تخم باطل را از آن ميکاشتند
کانک آن جان نيست جان پنداشتند
وان مسافر نيز از راه دراز
خسته بود و ديد آن اقبال و ناز
صوفيانش يک بيک بنواختند
نرد خدمتهاى خوش ميباختند
گفت چون ميديد ميلانش بوى
گر طرب امشب نخواهم کرد کى
لوت خوردند و سماع آغاز کرد
خانقه تا سقف شد پر دود و گرد
دود مطبخ گرد آن پا کوفتن
ز اشتياق و وجد جان آشوفتن
گاه دستافشان قدم ميکوفتند
گه به سجده صفه را ميروفتند
دير يابد صوفى آز از روزگار
زان سبب صوفى بود بسيارخوار
جز مگر آن صوفيى کز نور حق
سير خورد او فارغست از ننگ دق
از هزاران اندکى زين صوفيند
باقيان در دولت او ميزيند
چون سماع آمد ز اول تا کران
مطرب آغازيد يک ضرب گران
خر برفت و خر برفت آغاز کرد
زين حراره جمله را انباز کرد
زين حراره پايکوبان تا سحر
کفزنان خر رفت و خر رفت اى پسر
از ره تقليد آن صوفى همين
خر برفت آغاز کرد اندر حنين
چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع
روز گشت و جمله گفتند الوداع
خانقه خالى شد و صوفى بماند
گرد از رخت آن مسافر ميفشاند
رخت از حجره برون آورد او
تا بخر بر بندد آن همراهجو
تا رسد در همرهان او ميشتافت
رفت در آخر خر خود را نيافت
گفت آن خادم ببش برده است
زانک خر دوش آب کمتر خورده است
خادم آمد گفت صوفى خر کجاست
گفت خادم ريش بين جنگى بخاست
گفت من خر را به تو بسپردهام
من ترا بر خر موکل کردهام
از تو خواهم آنچ من دادم به تو
باز ده آنچ فرستادم به تو
بحث با توجيه کن حجت ميار
آنچ من بسپردمت وا پس سپار
گفت پيغامبر که دستت هر چه برد
بايدش در عاقبت وا پس سپرد
ور نهاى از سرکشى راضى بدين
نک من و تو خانهى قاضى دين
گفت من مغلوب بودم صوفيان
حمله آوردند و بودم بيم جان
تو جگربندى ميان گربگان
اندر اندازى و جويى زان نشان
در ميان صد گرسنه گردهاى
پيش صد سگ گربهى پژمردهاى
گفت گيرم کز تو ظلما بستدند
قاصد خون من مسکين شدند
تو نيايى و نگويى مر مرا
که خرت را ميبرند اى بينوا
تا خر از هر که بود من وا خرم
ورنه توزيعى کنند ايشان زرم
صد تدارک بود چون حاضر بدند
اين زمان هر يک به اقليمى شدند
من که را گيرم که را قاضى برم
اين قضا خود از تو آمد بر سرم
چون نيايى و نگويى اى غريب
پيش آمد اين چنين ظلمى مهيب
گفت والله آمدم من بارها
تا ترا واقف کنم زين کارها
تو هميگفتى که خر رفت اى پسر
از همه گويندگان با ذوقتر
باز ميگشتم که او خود واقفست
زين قضا راضيست مردى عارفست
گفت آن را جمله ميگفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
مر مرا تقليدشان بر باد داد
که دو صد لعنت بر آن تقليد باد
خاصه تقليد چنين بيحاصلان
خشم ابراهيم با بر آفلان
عکس ذوق آن جماعت ميزدى
وين دلم زان عکس ذوقى ميشدى
عکس چندان بايد از ياران خوش
که شوى از بحر بيعکس آبکش
عکس کاول زد تو آن تقليد دان
چون پياپى شد شود تحقيق آن
تا نشد تحقيق از ياران مبر
از صدف مگسل نگشت آن قطره در
صاف خواهى چشم و عقل و سمع را
بر دران تو پردههاى طمع را
زانک آن تقليد صوفى از طمع
عقل او بر بست از نور و لمع
طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع
مانع آمد عقل او را ز اطلاع
گر طمع در آينه بر خاستى
در نفاق آن آينه چون ماستى
گر ترازو را طمع بودى به مال
راست کى گفتى ترازو وصف حال
هر نبيى گفت با قوم از صفا
من نخواهم مزد پيغام از شما
من دليلم حق شما را مشترى
داد حق دلاليم هر دو سرى
چيست مزد کار من ديدار يار
گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار
چل هزار او نباشد مزد من
کى بود شبه شبه در عدن
يک حکايت گويمت بشنو بهوش
تا بدانى که طمع شد بند گوش
هر که را باشد طمع الکن شود
با طمع کى چشم و دل روشن شود
پيش چشم او خيال جاه و زر
همچنان باشد که موى اندر بصر
جز مگر مستى که از حق پر بود
گرچه بدهى گنجها او حر بود
هر که از ديدار برخوردار شد
اين جهان در چشم او مردار شد
ليک آن صوفى ز مستى دور بود
لاجرم در حرص او شبکور بود
صد حکايت بشنود مدهوش حرص
در نيايد نکتهاى در گوش حرص