دفتر دوم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بود شيخى دايما او وامدار
از جوامردى که بود آن نامدار
ده هزاران وام کردى از مهان
خرج کردى بر فقيران جهان
هم بوام او خانقاهى ساخته
جان و مال و خانقه در باخته
وام او را حق ز هر جا مي‌گزارد
کرد حق بهر خليل از ريگ آرد
گفت پيغامبر که در بازارها
دو فرشته مي‌کنند ايدر دعا
کاى خدا تو منفقان را ده خلف
اى خدا تو ممسکان را ده تلف
خاصه آن منفق که جان انفاق کرد
حلق خود قربانى خلاق کرد
حلق پيش آورد اسمعيل‌وار
کارد بر حلقش نيارد کرد کار
پس شهيدان زنده زين رويند و خوش
تو بدان قالب بمنگر گبروش
چون خلف دادستشان جان بقا
جان ايمن از غم و رنج و شقا
شيخ وامى سالها اين کار کرد
مي‌ستد مي‌داد همچون پاي‌مرد
تخمها مي‌کاشت تا روز اجل
تا بود روز اجل مير اجل
چونک عمر شيخ در آخر رسيد
در وجود خود نشان مرگ ديد
وام‌داران گرد او بنشسته جمع
شيخ بر خود خوش گدازان همچو شمع
وام‌داران گشته نوميد و ترش
درد دلها يار شد با درد شش
شيخ گفت اين بدگمانان را نگر
نيست حق را چار صد دينار زر
کودکى حلوا ز بيرون بانگ زد
لاف حلوا بر اميد دانگ زد
شيخ اشارت کرد خادم را بسر
که برو آن جمله حلوا را بخر
تا غريمان چونک آن حلوا خورند
يک زمانى تلخ در من ننگرند
در زمان خادم برون آمد بدر
تا خرد او جمله حلوا را بزر
گفت او را کوترو حلوا بچند
گفت کودک نيم دينار و ادند
گفت نه از صوفيان افزون مجو
نيم دينارت دهم ديگر مگو
او طبق بنهاد اندر پيش شيخ
تو ببين اسرار سر انديش شيخ
کرد اشارت با غريمان کين نوال
نک تبرک خوش خوريد اين را حلال
چون طبق خالى شد آن کودک ستد
گفت دينارم بده اى با خرد
شيخ گفتا از کجا آرم درم
وام دارم مي‌روم سوى عدم
کودک از غم زد طبق را بر زمين
ناله و گريه بر آورد و حنين
مي‌گريست از غبن کودک هاى هاى
کاى مرا بشکسته بودى هر دو پاى
کاشکى من گرد گلخن گشتمى
بر در اين خانقه نگذشتمى
صوفيان طبل‌خوار لقمه‌جو
سگ‌دلان و همچو گربه روي‌شو
از غريو کودک آنجا خير و شر
گرد آمد گشت بر کودک حشر
پيش شيخ آمد که اى شيخ درشت
تو يقين دان که مرا استاد کشت
گر روم من پيش او دست تهى
او مرا بکشد اجازت مي‌دهى
وان غريمان هم بانکار و جحود
رو به شيخ آورده کين بارى چه بود
مال ما خوردى مظالم مي‌برى
از چه بود اين ظلم ديگر بر سرى
تا نماز ديگر آن کودک گريست
شيخ ديده بست و در وى ننگريست
شيخ فارغ از جفا و از خلاف
در کشيده روى چون مه در لحاف
با ازل خوش با اجل خوش شادکام
فارغ از تشنيع و گفت خاص و عام
آنک جان در روى او خندد چو قند
از ترش‌رويى خلقش چه گزند
آنک جان بوسه دهد بر چشم او
کى خورد غم از فلک وز خشم او
در شب مهتاب مه را بر سماک
از سگان و وعوع ايشان چه باک
سگ وظيفه‌ى خود بجا مي‌آورد
مه وظيفه‌ى خود برخ مي‌گسترد
کارک خود مي‌گزارد هر کسى
آب نگذارد صفا بهر خسى
خس خسانه مي‌رود بر روى آب
آب صافى مي‌رود بى اضطراب
مصطفى مه مي‌شکافد نيم‌شب
ژاژ مي‌خايد ز کينه بولهب
آن مسيحا مرده زنده مي‌کند
وان جهود از خشم سبلت مي‌کند
بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه
خاصه ماهى کو بود خاص اله
مى خورد شه بر لب جو تا سحر
در سماع از بانگ چغزان بى خبر
هم شدى توزيع کودک دانگ چند
همت شيخ آن سخا را کرد بند
تا کسى ندهد به کودک هيچ چيز
قوت پيران ازين بيش است نيز
شد نماز ديگر آمد خادمى
يک طبق بر کف ز پيش حاتمى
صاحب مالى و حالى پيش پير
هديه بفرستاد کز وى بد خبير
چارصد دينار بر گوشه‌ى طبق
نيم دينار دگر اندر ورق
خادم آمد شيخ را اکرام کرد
وان طبق بنهاد پيش شيخ فرد
چون طبق را از غطا وا کرد رو
خلق ديدند آن کرامت را ازو
آه و افغان از همه برخاست زود
کاى سر شيخان و شاهان اين چه بود
اين چه سرست اين چه سلطانيست باز
اى خداوند خداوندان راز
ما ندانستيم ما را عفو کن
بس پراکنده که رفت از ما سخن
ما که کورانه عصاها مي‌زنيم
لاجرم قنديلها را بشکنيم
ما چو کران ناشنيده يک خطاب
هرزه گويان از قياس خود جواب
ما ز موسى پند نگرفتيم کو
گشت از انکار خضرى زردرو
با چنان چشمى که بالا مي‌شتافت
نور چشمش آسمان را مي‌شکافت
کرده با چشمت تعصب موسيا
از حماقت چشم موش آسيا
شيخ فرمود آن همه گفتار و قال
من بحل کردم شما را آن حلال
سر اين آن بود کز حق خواستم
لاجرم بنمود راه راستم
گفت آن دينار اگر چه اندکست
ليک موقوف غريو کودکست
تا نگريد کودک حلوا فروش
بحر رحمت در نمي‌آيد به جوش
اى برادر طفل طفل چشم تست
کام خود موقوف زارى دان درست
گر همي‌خواهى که آن خلعت رسد
پس بگريان طفل ديده بر جسد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید