دل که به غم داد تن آرزوى جان خريد
برگ گياهى بداد، سرو خرامان خريد
هجده هزاران جهان هر که بهاى تو داد
آنکه به هفده درم يوسف کنعان خريد
گر چه سراسر بلاست، جور تو بتوان کشيد
ور همه جان قيمت است، ناز تو نتوان خريد
قد تو از مار زلف دولت ضحاک يافت
خط تو از پاى مور ملک سليمان خريد
تلخى هجران يار زهر هلاهل فشاند
بنده به نزديک خويش چشمه حيوان خريد
دل به وفا نه کنون، جان ببر و لب بيار
کاين دل نادان من عشوه فراوان خريد
محنت عشاق را طعنه نيايد زدن
آنکه شناساى کار دولت از ايشان خريد
هر که متاع وجود ريخت به بازار عشق
عمر به قيمت فروخت، عشق به ارزان خريد
داغ غلاميت کرد پايه خسرو بلند
مير ولايت شود بنده که سلطان خريد