باز گرفتار شد دل که درين سينه بود
تازه شد اندر دل آن رخنه که ديرينه بود
دى که همى ديد روي، آينه از صورتش
اصل درون دلم نسخه در آيينه بود
ديدمى امروز باز تا بزيم بينمش
زنده امروز خود زنده پارينه بود
مفلس دين و صلاح مى روم از دهر، ازانک
دزد به تاراج برد، هر چه به گنجينه برد
شب که به خنده زدى بر جگر من نمک
قابل مرهم نماند داغ که بر سينه بود
دولت خسرو، که عشق در پى جانش نشست
گوهر افزون بلا نرخ بلورينه بود