چون مرغ سحر از غم گلزار بنالد
از غم دل ديوانه من زار بنالد
هر گه که به گوشش برسد ناله زارم
بر درد من سوخته دل زار بنالد
بر سوزش من جان زن و مرد بسوزد
وز ناله زارم در و ديوار بنالد
اى آنکه ز دردت خبرى نيست، مکن عيب
گر سوخته اى از دل افگار بنالد
خسرو، اگر از درد بنالد، چه توان گفت؟
عيبى نتوان کرد که بيمار بنالد