دل نيست که در وى غم دلدار نگنجد
سندان بود آن دل که در او يار نگنجد
در دل چو بود عشق، نگنجد خرد و عقل
در مجلس خاص ملک اغيار نگنجد
آن را سخن عشق رسد کو به دل از دوست
صد تير بلا گنجد و آزار نگنجد
جانا، به دل تنگ من اندوه تو بسيار
در گنجد و صبر اندک و بسيار نگنجد
گفتى که غم ديده و دل خور، مگرى زار
خويشى دل و ديده درين کار نگنجد
گر حسن فروشى به دگر جلوه برون آى
تا در همه بازار خريدار نگنجد
خواهيم که نقلى ز دهان تو بخواهيم
بيهوده چه گوييم، چو گفتار نگنجد
ديوار و درت در دل من خانه گرفتند
هر چند که در دل در و ديوار نگنجد
کوشد که رهد خسرو بيدل ز غمت، ليک
با حکم قضا حيله و هنجار نگنجد