باز آن حريف بر سر سوداى ديگرست
هر ساعتى به خون منش راى ديگرست
دل برده رخ به پرده نهان مى کند ز من
اين وجه جز به مرده تقاضاى ديگرست
راضى نمى شود به دل و ديده هجر او
اين دزد در تفحص کالاى ديگرست
پندم مده که نشونم، اى نيکخواه، ازآنک
من با توام، ولى دل و جان جاى ديگرست
خارادل است يار، دلى کاندهش کشد
آن را تو دل مگوى که خاراى ديگرست
ديوانه گشت خلق که از سحر چشم او
هر دم به شهر فتنه و غوغاى ديگرست
از بهر آنکه دست نمايد به جاودان
هر ساعديش را يد بيضاى ديگرست
به گر به بوسه اى بخرد زرد روييم
کيش زعفران نه در خور حلواى ديگرست
خسرو به يک نظاره رويش ز دست شد
وين ديده را هنوز تمناى ديگرست